با  دوستم رفتیم یه چرخی تو بازار زدیم. توی آخرین طبقه یه پاساژ یه مغازه مبل فروشی دیدیم. یعنی خیلی وقته پیداش کردیم. هر بار ازونجا رد می شیم یه سری به مبل ها می زنیم و نگاه می کنیم. دیدن رنگ های شاد در کنار رنگ چوب برام جالبه. و خوشم میاد روشون دست بکشم. از بس که نرم و لطیف هستن. یه جوون همسن خودمون اومد کمی توضیح داد و برای این که خیال نکنه قصد خرید داریم زود از مغازه ش بیرون اومدیم.

ازش می پرسم: کارگاه تون همین جاست؟

می گه: آره

یه لبخند می زنم و می رم. توی راه به دوست جان می گم: " تو ام مثل من  ذوق می کنی وقتی می بینی یکی همسن ما برای خودش یه کار راه انداخته و برای خودش کسی شده؟

با ذوق می گه : آره خیلی. خیلی از دوستام دارن برای خودشون کارآفرینی می کنن.  اما هیچ کدومشون درگیری هایی که امثال من و تو باهاش داریم و هر روز باید باهاش دست به یقه بشیم ندارن."

دقیقا نمی دونم از کی فکر کارآفرینی به ذهنم رسید. اما همیشه رویاشو داشتم. می گم داشتم چون هنوز به نتیجه نرسیدم که می خوام تو چه کاری فعالیت کنم. هنوز نمی دونم چه زمینه ای مورد علاقه مه.

شاید هم می دونم اما راهی برای رسیدن بهش بلد نیستم. احتمالا هنوز باید زمان بگذره تا بفهمم قراره چیکار کنم. منتها سوال اینجاست دیگه اون امیدواری و خوشبینی  رو در مورد آینده ندارم. احتمالا ده سال پیش وقتی گوشه اتاق می نشستم و به اوضاع اون روزا فکر می کردم با خودم می گفتم بالاخره روزهای بهتر میاد. اما الان واقعا نمی تونم این حرفو بزنم. چون روزای بهتری وجود نداره. واقعیت اینه غول های زندگی با گذشت زمان فقط ترسناک تر می شن. وظیفه ما این وسط اینه با این غول ها چطوری سرشاخ بشیم و با کمترین آسیب زندگی مونو ادامه بدیم تا زمان رفتنمون بشه. یه بنده خدایی می گفت زندگی مثل سربازی می مونه. به خودت بستگی داره موقع ترخیص چه حس و حالی داشته باشی.

دیروز همین طور که گوشه اتاق نشسته بودم و مثلا داشتم downtone abby  می دیدم تا به چیزی فکر نکنم یادم اومد یه دورانی چقدر دوست داشتم یه پرورش اسب داشته باشم. یادم اومد به این فکر می کردم اگه ورزش های گرون رو ارزون کنیم حتما می تونیم درآمد بهتری داشته باشیم. مثلا فکر کنین کسی می تونست ورزش هایی مثل گلف  یا سوارکاری  رو که کمی دور از دسترس عموم هستن،  قابل دسترس تر کنه، مطمئنا درآمد زا می شد. حداقل برای مدتی.

توی سریال یه دیالوگ قشنگ گفتن هرچند دلم نمی خواد باورش کنم: "امید یه دروغه تا تلخی حقیقت رو کمتر کنن"

الی جون گاهی از یه کار مشارکتی حرف می زنه ولی من می دونم من و خواهرم هیچ وقت نمی تونیم با هم از پس انجام یه کار بربیایم. دلیلش هم می دونم ولی نمیخوام بگم.

**از الی جون خواستم پست قبل رو بخونه و نظرشو برام بگه. علاوه بر این که خیلی خوشش اومده بود، می گفت: " تا حالا موقع کوه رفتن فقط چون خواهرت بودم حمایتت می کردم. چون معنقدم باید حامی هم باشیم. ولی واقعیتشو بخوای به نظرم کوه رفتن مسخره ترین کار ممکنه. و همیشه برام سوال بود بالارفتن از یه ارتفاع و بعد پایین اومدن از همون چه حسنی می تونه داشته باشه که تو اینقدر عاشقشی! و باید اعتراف کنم تازه الان فهمیدم که وصف لیلی رو باید از مجنون بشنوم. الان تازه فهمیدم چرا کوه میری!"

خیلی برام توضیح داد ولی راستش خودمم نفهمیدم چی فهمیده.

:))



مشخصات

آخرین جستجو ها