تو

این پست نوشته بودم که هوس کردم، برم کافه.

از سر خیابونی که از تاکسی پیاده می شم تا محل کارم دقیقا 8 دقیقه وقت دارم برای پیاده روی کردن و لذت بردن هوا و دیدن تابلوهای مسیر. از سر بیکاری تعداد کافه های این مسیر 8 دقیقه ای رو شمردم. هفت تا شدن. تو دو سمت خیابون البته. که فست فودها رو هم حساب نکردم. فقط اونایی که صرفا روشون نوشته بود کافه، رو شمردم. 

از قبل کافه سینما رو برای رفتن انتخاب کرده بودم. چون می دونستم دو روز در هفته نمایش فیلم دارن می خواستم فضاشو ببینم که اگه خوب باشه بعدا با الی جون بریم.

بعد از کار خسته و کوفته با یه رژ لب خورده شده و صورتی که لک های جوشش پررنگ تر از همیشه خودنمایی می کرد، با یه مقنعه ی سرمه ای و کاپشن سبز و کوله ی رنگی رنگی در کافه شونو باز کردم. در نگاه اول انگار وارد پذیرایی یه خونه شده باشی که مبل ها و صندلی هاشو تو قسمت های مختلف پذیرایی چیده که آدم های با رنج سنی مختلف بتونن دور هم بشینن و البته پرده سفیدی که ته سالن بود و چینش مبل ها و صندلی ها طوری بود که همه به پرده دید داشته باشن. صندوق دار اون ته سالن بود.

این  چیزا رو من بعدا فهمیدم اما چیزی که موقع ورود دیدم این بود:

با یه فضای پر دود مواجه شدم و چهار یا پنج تا پسر جوون که اون ته کافه دور هم نشسته بودن و سیگار می کشیدن. سیگارشون بوی خوبی دلشت. صاحب کافه هاج و واج نگاهم می کرد. بقیه پسرا هم همین طور. واقعیتش صحنه ای که دیدم بدجوری منو هم شوکه کرد. و برای چند ثانیه من پسرا رو نگاه می کردم و پسرا به من. پسرا به من نگاه می کردن و من به پسرا و البته صاحب کافه که یه پسر شاید ۲۵ساله بود و نگاهش با دهان باز رو من  میخکوب شده بود. صحنه اسفناکی بود و البته خنده دار. یه حوری نگاهم می کردن انگار بودن تو همچین جایی وصله من نیست. یه جوری نگاه شون می کردم که خدایا اینجا دیگه کجا بود من اومدم. 

یه لحظه به این فکر کردم که اگه چند سال پیش بود حتما از ترس می مردم و با یه عذر خواهی در کافه رو می بستم و برمی گشتم. از فکرم خنده ام گرفت. با همون لبخند روی لب در کافه رو بستم و بی توجه به پسرای نشسته و دود سیگار پخش شده رفتم داخل.

از پسری که فگر می کردم صاحب کافه س منو خواستم. منو رو دستم داد. یه گوشه نشستم. منو رو یه نگاهی انداختم. یه جورایی نگاه شون و فضا و چیدمان کافه تو ذوقم زده بود. به نظرم نمی ارزید پول زیادی خرج کنم. یه بستنی شکلاتی سفارش دادم و چشم دوختم به دیوار روبروم.

کاغذ دیواری شون قهوه ای بود و قسمت بالای کاغذ دیواری رو خودشون با عبارات و نقاشی های ابتکاری طرح دار کرده بودن. روی دیوارا تا جایی که تونستن عکس و موستر بازیگرای معروف چسبونده بودن. ولی تمام وسعت دیدم همون دیوار روبروم بود. نمی تونستم به سمت چپم نگاه کنم چون حس می کردم پسرا فکر می کنن انتظاماتی یا یه همچین چیزی هستم. می خواستم راحت باشن. حتی اول آهنگ روشن کردن و بعد خاموشش کردن. انقدر حالم خراب بود که حوصله نداشتم بگم روشنش کنن. سودوکوی گوشی مو باز کردم و شروع کردم به بازی. صندلی که روش نشسته بودم خیلی کوتاه و کوچیک بود. نمی تونستم راست بشینم. خوشبختانه بستنی رسید. شروع کردم به خوردن. زود تموم شد.

جو طوری نبود که بشینم. حس می کردم بقیه معذب ان. پا شدم. حساب کردم و اومدم بیرون.  



مشخصات

آخرین جستجو ها