چند بار تو فصل زمستون پرآو رفتم اما هیچ وقت پیش نیومده  تو این فصل به قله برسم. یا هوا خراب بود یا من کند بودم یا گروه کند بوده‌. اما هفته پیش بالاخره جور شد که تو این فصل به قله برسم. شیب بیولوژی رو که رد کردم، بعد از تپه برفی پناهگاه پرآو رو دیدم. سمت راستش مسیر منتهی به قله نمازگاه یک دست سفید بود. صاف صاف. به تعداد محدود می تونستم رگه هایی از سنگ ببینم که به زحمت زیر برف مدفون نشدن. با رقص برف روی سنگ ها خطوطی ایجاد شده بود که از دیدنشون سیر نمی شدم. جا پا ها رو دنبال کردم و جلو رفتم. سمت راست پناهگاه قله بود اما کاملا فرو رفته در مه. مسیرپاخورده رو می شد تا جاییکه تو مه محو میشه دید.

پشت سرم آسمون بود و لایه  ای از ابر تاریک که روی شهر رو پوشونده بود و خورشیدی که تلاش می کرد بیرون بیاد.

یه استراحت کوتاه کردیم. تا کرامپون و کفشمو دوباره بپوشم گروه معطل شد. بستن این کرامپون همیشه برام معضل بوده  ولی بدون اون نمی تونستم جلو برم. اعتماد به نفسشو نداشتم. همین که تیغه هاش توی برف یخ زده گیر می کرد و ذهنم بلافاصله انواع و اقسام راه های سر خوردن و کله معلق شدن رو در یک هزارم ثانیه برام به صف نمی کرد، خوشحال بودم.

با شروع حرکت ما، مه هم گسترش پیدا می کرد.  گاهی رگباری از تگرگ ریز میومد و جاپاها رو می پوشوند. هیچ دیدی نداشتم اما تگرگ ها انقدر نبودن که جاپاها رو کامل بپوشونند. می دونستم این برف ها حداقل ۲۴ ساعته آفتاب نخوردن. بعضی جاها عصا رو که می کوبیدم یه سانت هم فرو نمی رفت. اما مهم نبود. تیغه های کرامپون خیالمو راحت می کردن.

گاهی باد شدید میومد دستمال گردنمو می کشیدم رو صورتم ولی با هر نفسی که می کشیدم شیشه عینکم بخار می گرفت و همون نیم متر جلوتر هم نمی تونستم ببینم. سرما رو ترحیح دادم. به صدمتری قله رسیدیم باد شدید تر شده بود. و سرما سوزان تر. فقط تابلوی زرد رنگ رو می دیدم. تلاش کردم کلاه کاپشنو سرم بزارم ولی فایده نداشت. باد اجازه نمی داد. جرات نداشتم دست کشمو دربیارم و با گوشیم عکس بگیرم. گوشی دوستمو گرفتم یه لحظه که اطراف  تابلو خالی شد ثبتش کردم. 

می تونستم بازم اونجا بمونم. سرد بود ولی عحیب لذت بخش بود. از این که اونجا بودم دلم غنج می رفت.

حیف که همیشه باید خیلی زود برگردیم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها