1. از کارفرما جماعت نمیشه مرخصی گرفت. یعنی حس می کنن اگه کارمندشون بره مرخصی تمام ضررهای دنیا نصیبشون می شه. این خط رو می نویسم که یادم نره اگه یه روز خودمم شدم کارفرمای یه بدبختی بهش مرخصی بدم. کاره دیگه پیش میاد. همه مون آدمیم به خدا! یه عده آفریده نشدن که از بدو تولد  به دنبال چندرغاز بدوند و یه عده دیگه خون اونا رو بمکن که دویدنشون به ثمر نشینه!

با بدبختی و فلاکت و آه و فغان و گریه سه روز مرخصی گرفتم. به خاطر بحث با رییس عید کوفتم شد. سال تحویل تنها خوشی ام کادوهایی بود که برای خواهری و برادری گرفته بودم.  دنیا برام خیلی تنگ شده بود. سرماخوردگیم تو اوج خودش بود. ولی بالاخره با شادی و خنده سال تحویل شد.

می خواستم یه روز بعد از عید راهی بشیم ولی سرماخوردگی امان نداد. روز جمعه خروس خوان از خواب بیدار شدم و شروع کردم به چیدن وسایل سفر. مامان همراهی نمی کرد. مدام مشغول یه کار الکی می شد. الی جون خسته بود. دلش نمی خواست مسافرت بره و هی به جونم غر می زد که چرا اینقدر برای سفری که می دونم خوش نمیگذره تلاش می کنم! و این که چرا پشتش نیستم که با هم سفر رو کنسل کنیم!

جوابش ساده بود. چون می خواستم برم سفر.

تنهایی وسیله ها رو چیدم. غذا حاضر کردم. خونه رو جمع کردم. ظرفا رو شستم. ساعت 4 بعدازظهر شد.

بابا گفت دیره الان نمی دونم شب باید کجا بمونیم!

و من لجم گرفته بود که چرا وقتی آدم سنش بالا می ره قدرت ریسکش به صفر می رسه.

صبح روز بعد حرکت کردیم. با وجودی که همه چیز آماده بود بازم 9 صبح از در خونه استارت زدیم.

مقصد: بندر دیلم

مسیر رفت:کرمانشاه.پلدختر.اندیمشک.اهواز.بندرماهشهر.بندردیلم

گفتم بریم تنگ شیرز؟ جای خیلی باحالیه

گفت سرراه مون نیست. به اهواز نمی رسیم.

به پلدختر که رسیدیم هوس کردم که برم روی پل. ولی نمی دونم چرا نرفتم. موکول شد به برگشت. گفتم وقتی برگردیم حتما باید نگه داری ها!

گفت باشه حتما

گفتم دره خزینه سر راه مونه بریم ببینیم؟

گفت بلد نیستم کجاست. جاده شو دیدین بگین که بریم.

جاده شو دیدیم ولی سرعتش زیاد بود و امکان پیچیدن نبود. موکول کردیم به برگشت!

بافت کوه های پلدختر به اندیمشک م بود. یه مارپیچ خاصی داشت که دلت می خواست وسطش وایسی و فقط نگاه کنی. که البته دیدنش موکول شد به برگشت.

اندیمشک به اهواز جاده سرسبزی داشت. دو طرف درخت.ولی هوا عجیب گرم بود.

دیگه سه نفری عقب ماشین جا نمی شدیم. منظورم این طوریه که شونه به شونه هم رو صندلی بشینیم. نمی شد. هر لحظه که تو ماشین بودم و غرغرهای دادامون رو می شنیدم که می گفت: "دستتو بردار می خوام تکیه بدم" تو این فکر بودم  که وقت رفتنمه، وقتی 5 تایی تو یه ماشین جا نشیم دیگه واقعا یکی باید بره.

به اهواز رسیدیم.

اهواز در نظر من یه شهر کاملا خاکستریه. از آب کارون گرفته تا پل هاش. همه شون این رنگ رو به من القا می کردن.

شب کنار کارون بودیم و صبح روی پل سفید قدم زدیم. و در تمام مدت غرغرهای الی جون رو می شنیدم و می خندیدم. یعنی می خندیدماااا.

هر جا می رسیدیم الی جون حتما باید حمام می کرد. حمام که می کرد گرمش بود. و چشمش که به من می خورد با حالتی که من غش و ضعف می رفتم از خنده تو چشم هام نگاه می کرد و می گفت: الان خوشحالی؟ الان من به این فلاکت افتادم خوشحالی؟

و من فقط می خندیدم.

از اهواز راه افتادیم سمت ماهشهر.البته فلافل و کپه و سمبوسه لشکرآبادش رو هم خوردیم بعد راهی شدیم. سمبوسه هاش بیشتر به من مزه داد. اما راستشو بخواین مردمش نه. انگار با غیر خودشون حال نمی کردن. شاید هم انرژی منفی ما زیاد بود.

به سمت ماهشهر که می رفتیم اطراف جاده خشک بود اما یکهو پرآب شد.

غافلگیرکننده ترین بخش سفر اینجا بود. هم ذوق کرده بودیم و هم تعجب. سرچ که کردم به آب های خور رسیدم. اطراف ماهشهر چند خور هست که احتمالا آب های کنار جاده آب همون خورها بودند. اگر شما می دونین راهنمایی کنین.

هوا ابری بود که رسیدیم دیلم. یه شهر کوچیک مثل شهر کوزران خودمون منتها با خلیج فارس در کنارش. شب رفتیم کنار خلیج و برای اولین بار قایق سواری کردیم. بسی حال داد و نقطه عطف سفرمون شد. یعنی بنا به اتفاقات بعدی اگه اون قایق سواری نمی بود هیچ خاطره ای نداشتیم. تا نیمه شب تو بازار چرخ زدیم. بازارش مثل بازار جوانرود خودمون بود منتها با تعصب روی عینک ری بن.

میلی به خرید نداشتم. عینک آفتابی  که برای کوه استفاده می کردم آخرین روزهای عمرشو سپری می کرد. بارها تعمیرش کرده بودم و دیگه راه نداشت. یه عینک گرفتم.

صبح هوا بدجوری ابری شد. باد شدید می وزید. آب تا نزدیکی دیوارچین بالا اومده بود. به کسی اجازه نزدیک شدن به آب رو نمی دادن و حداکثر تا 48 ساعت آینده همین وضع برقرار بود.

اونجا با این دلبر آشنا شدم. غم چشم هاش نابودم کرد. می خواستم نوازشش کنم ولی به چه دردش می خورد. فقط به عکس گرفتن قناعت کردم.

الی جون می گفت اسب نماد سرگشتگیه. فقط نماد قدرت نیست. و من یاد خودم افتادم.

حرکت کردیم سمت اهواز. آسمون ابری بود و هوا خنک. از سیل شیراز با خبر بودیم. بدون توقف توی اهواز رفتیم اندیمشک. بین راه بارون شروع کرد به باریدن. و یادم افتاد که تا جنوب رفتم ولی دستم به یه درخت نخل هم نخورد. موکول شد به دفعه بعد!

همون اول شهر توی یه مرکز اموزشی اطراق کردیم. یه فرش داشت فقط. تا صبح یخ زدیم چون به اندازه هر 5 نفر پتو نیاورده بودیم. گذشته  ازینا  گفتیم میریم جنوب دیگه!

تلویزیونی نبود که از اخبار مطلع بشیم. چون چند کیلومتر با شهر فاصله داشتیم نت درست حسابی هم نبود. آسمون اندیمشک سیاه سیاه بود. ابهتش آدمو می گرفت. شاید چون دشت بود وسعت ابرهای آسمون بیشتر به چشم میومد.

با اخبار دست و پا شکسته از اطراف مسیر پلدختر رو از گزینه هامون حذف کردیم و راه افتادیم سمت خرم آباد.

تمام راه بارون بارید.

اینقدر سختمون بود که میلی به موندن نداشتیم. ناهار خوردیم و حرکت به سمت بروجرد. هواشناسی می گفت برف  توی جاده نورآباد به کرمانشاه در حال بارشه  که برای ما خیلی مسیر بهتری بود ولی ما مسیر دورترو انتخاب کردیم.(البته بعدا فهمیدم من اخبار سایتی رو خوندم که اون خبرو چند سال پیش منتشر کرده) با اعلام هواشناسی هم نظر به رفتن بود نه موندن.

سی کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که برف شروع کرد به باریدن.یه جوری می بارید که یه متر جلوترمونو نمی دیدیم. یهو روی یه گردنه برف پاک کن ماشین از کار افتاد.

پدرجان هرکاری کرد، نشد که درست بشه. نه می شد راه بیفتیم. نه می شد بمونیم.  زنگ زدیم امدادخودرو بیاد دنبالمون ولی آدرس دقیق می خواست که ما بلد نبودیم. داشتم شیوه های مردن مون و چطوری نجات دادن دادامونو تو ذهنم مرور می کردم که در صورت بروز اتفاق چیکار کنم بچه نمیره که بابا یه خودروبر رو نگه داشت. شانسی به تور ما خورده بود. با ماشین سوارش شدیم. عجیب حال داد. یعنی یه جوری حال داد که حسودی تون بشه. :دی

برگشتیم خرم اباد. شبو همونجا موندیم. رودخانه وسط شهر گل آلود بود. سرم گیج می رفت بهش نگاه می کردم. توی خانه معلم اطراق کردیم. بعد از چند شب می شد راحت بخوابم.

فرداش رفتیم دیدن فلک الافلاک. نقطه عطف یه قلعه پشت بامشه که اجازه ورود نداشت و بدجوری توی ذوقم خورد.

زیبا بود ولی چیزی که فکر می کردم نبود. دنبال شیشه های رنگی داخل قلعه می گشتم. تو اخبار دیدم که استاندارشون وقتی درباره قلعه و ثبت جهانیش حرف می زد پشتش چند تا شیشه رنگی هست. ولی هر چی گشتم تو قلعه همچین چیزی ندیدم.

اومدیم راه بیفتیم سمت شهرمون که یادمون افتاد مدارک مون جا مونده. دوباره برگشتیم محل اسکان. مدارکو برداشتیم و راه افتادیم سمت شهر خودمون. این دفعه از جاده نورآباد. که خیلی کوتاه تر از مسیر بروجرده.

و بالاخره رسیدیم خونه مون.حس می کنم مردم جنوببه نسبت اتفاق هایی که براشون افتاده پیشرفت نکردن. یعنی جنگ پیشرفت یه سری شهر ها رو کند کرد اما پیشرفت شهرهای درگیر رو به تعویق انداخت. و این به تعویق افتادن همچنان ادامه داره.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها