هر چه به اطرافم نگاه می کردم راهی برای عبور نداشتم. یه نقاب برفی جلوم بود که کارو برام سخت می کرد. قصد ریسک کردن نداشتم. صدای الی جوون مدام تو گوشم بود که می گفت:"خواهش می کنم یه وقت هوای با تجربه بودن به سرت نزنه و ریسک نکن."

بچه های گروه خیلی جلوتر از من بودن. چند نفری پشت سرم بودن ولی دیگه صداشونو نمیشنیدم. زیادی پایین اومدم و حالا بازم باید پایین می رفتم. 

نقاب برفی رو دور زدم ولی ترس کم کم داشت تو وجودم رخنه می کرد. صدای هیچ کس نمیومد. یه لحظه بچه های جلو رو، روی احتمالا جایی نزدیک قله دیدم ولی زود ناپدید شدن. حداقل می دونستم به سمت راستم که برم احتمالا می رسم به بچه های جلو و به سمت چپ برگردم می رسم به نقطه اول مون. مشکل این بود بیش از حد ارتفاع کم کرده بودم و همین باعث ترسم بود. و این ترس داشت فلجم می کرد. می دونستم فاصله ها به چشم نزدیک میان و طی کردن همین فاصله اونم ساعت ۲ بعدازظهر اصلا منطقی نبود. 

تو همین فکرا بودم که چند تا کبک پرواز کردن. دلم ریخت. نه از صدای پروازشون. از این که داشتم اشتباه می رفتم. اگه راه درست می بود، کبکی هم اونجا نبود چون از نفرات قبل می ترسیدن و پرواز می کردن. دیگه فکرم کار نمیکرد. ترس باعث شده بود پاهام شل بشه و با وجودی که اصلا خسته نبودم و توان ذخیره ام در حد شروع یه صعود تو همون لحظه بود ولی ترسی که هر لحظه داشت بیشتر میشد، کاری می کرد که مدام پاهام بلغزه. هر چند قدم که برداشتم یه دفعه نقش زمین می شدم. لعنتی نمی فهمیدم چرا این طوری شدم. فکر کردم نهایتش اینه که همین راه اومده رو برمی گردم و صبر می کنم تا بچه ها بیان ولی امکان اشتباه بصری تو تشخیص مسیر برگشت بود. تصمیم گرفتم به موازاتی که اومدم پایین برم بالا. باید یه نفرو می دیدم. دوباره یه دسته کبک ازچند قدمیم پرواز کردن. لعنتیا اینا چرا اینجان.

سعی کردم به خودم مسلط باشم. اشتباه خودم ود. نباید از گروه عقب جدا می شدم. ولی فایده نداشت. این ترس لعنتی توان پاهامو گرفته بود. یاد حرف های دوستی افتادم. می گفت یه شب تاصبح توی یه دشت گم شدن و تمام طول شب راه رفتن.

زنگ زدم به لیدر. گفتم حس می کنم گم شدم. زیادی اومدم پایین. نه صداتون هست نه کسی رو می بینم.همین که صدای یه آشنا رو می شنیدم حالم بهتر شد. حرف هاش باعث شد کمی به خودم مسلط بشم. دوباره رفتم سمت بالا. این دفعه بهتر بود. حداقل پاهام مدام جاخالی نمی دادن

چند دقیقه که بالا رفتم از دور بچه های عقب رو دیدم. 

و تازه اونجا بود که عقلم به کار افتاد. همه چیز ساده بود. ولی ترس خیلی بزرگ جلوه ش داد. کل زمان گم شدنم نیم ساعت بود اما اندازه یک ماه هیجان خونم تامین شد. خیلی وقت بود تا این حد نترسیده بودم و هیجان و خطر رو حس نکردم. حتی صعودهای زمستانه و صعود در جوار رعد و برق های قله بیستون هم اینقدر باعث وحشتم نشده بود.

لاله واژگون

موقع برگشت این دو تا عزیز دیدم

موقع رفتن یکی از بچه ها پیش چادرنشینا موند. صبح که راه افتادیم داشت مشک می زد که دوغ درست کنه. موقع برگشت یه قابلمه بزرگ برامون دوغ کنار گذاشته بود. لعنتی معرکه بود. بی نظیر و فوق العاده. مزه نوستالژیکی داشت. دمشون گرم واقعا. خیلی بهمون حال دادن خدا حاشونو خوب کنه.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها