اولین باری که دیدمش خیلی خجالتی بود. با بقیه بچه ها قاطی نمی شد، به زحمت توی کلاس نشست. جا کم بود و جمعیت زیاد ولی یک صندلی خالی برایش جور کردم و نشست. پرسیدم:" دوست داری نقاشی بکشی یا نمایش عروسکی بازی کنی؟"

با همان چشم های خمارش نگاهم کرد و گفت: "نقاشی می کشم."

برگه و مداد رنگی را روی میزش گذاشتم و کنار در ایستادم.

موهای ش را هر چند دقیقه یک بار پشت گوشش می انداخت و چیزهایی روی کاغذ می کشید. نقاشی اش را به خاطر ندارم اما خودش بدجوری دلم را برد. 

این هفته هم برای همیارها کلاس آموزش خوانی داشتیم و هم برای کودکان کلاس قصه خوانی، آن هم با دو ساعت اختلاف از هم.

ساعت ۹ کتابخانه بودیم. با آن چشم های خمار و موهای ش در حالی که وایت برد دستش بود، از من پرسید:" کی شروع میشه؟ نقاشی هم داریم؟"

_دوساعت دیگه عزیزم. زود اومدی هانقاشی هم داریم.

الف هم کمی آن طرف تر منتظر بود تا خرف های مرا بشنود. او هم زیادی زود آمده بود. در اتاق کودک با اسباب بازی ها و کتاب ها سرگرم بودند.

ساعت ۱۱ شد. میم و برادرش هم بودند. میم کلاس هفتم است و در کتابخانه کامپیوتر یاد می گیرد. با ذوق پشت سیستم می نشست و آهنگ دانلود می کرد. انگار تازه یاد گرفته بود چطور می شود از گوکل استفاده کرد. پدرش کمی آن طرف تر روی یکی از صندلی ها نشسته بود. یک عینک تمام مشکی روی چشم هایش داشت و از پشت آن عینک ها به زمین چشم دوخته بود. برادر میم کمی دیرتر آمد. یک نایلون دفتر و مدادرنگی هم دستش بود و البته با یک عینک خیلی ذره بینی روی چشم هایش. او هم جلسه قبل خیلی خجالتی بود. عمدا نون را کنارش نشاندم تا چیزهایی که کم دارند از هم بگیرند و با هم ارتباط برقرار کنند. 

این بار هر دو یخ شان آب شده بود. حرف می زدند. البته راستش حواسم به به برادر میم نبود. بیشتر نون را زیر نظر داشتم. نون حرف می زد. جواب سوال های مربی را می داد و خیلی هیجان داشت که کنار مربی بنشیند ولی ف اجازه نداد. نون هم بدون بحث رفت سر جایش نشست. مربی کتاب راز قایق ها را می خواند. حواسم به داستانش نبود. بعدا که سرچ کردم، فهمیدم درباره از دست دادن یکی از والدین است. 

داستان یک سگ آبی که پدرش را از دست داده و برایش نامه می نویسد اما به دستش نمی رسد ولی خوشحال است که مادرش را دارد. نون مدام از مادرش می گفت. " مامان منم بهم می گه، شب بخیر، خوابای خوب ببینی" یا وقتی مربی پرسید:" من گاهی دلم تنگ میشه، شما دلتون برای کسی تنگ نمیشه؟"

همه گاها دلشان تنگ میشد اما نون دلش تنگ نمیشد. فقط وقتی مربی چند بار پرسید، گفت: " دلم برا بابام تنگ میشه"

کتاب تمام شد. و قرار شد بچه ها قایق کاغذی بسازند. نون چند تا ساخته بود. قرار شد نون به همه آموزش بدهد و الحق خیلی هم خوب بلد بود. انگار استاد اریگامی باشد تند تند برایمان قایق درست می کرد. کلی هم ذوق کرده بود.

همه قایق ها را درست کردند، مسئول کتابخانه یک تشت آب آورد و بچه ها قایق ها را که رنگشان هم زده بودند، داخلش انداختند. هفته قبل که نقاشی ها را به خودشان دادم، مربی ایراد گرفت. راست هم نی گفت. بچه ها اعتماد به نفس تداشتند. یکی گیر داده بود که نقاشی ام قشنگ نیست. خیلی از نقاشی اش تفریف کردم ولی فایده نداشت. مرغ بچه یک پا داشت و بس. شاید دلیلش این بود از نقاشی برادرش زیادی تعریف کرده بودم. چون بعد از آن شروع کرد به بهانه گیری.

گیر داده بود که پایش را بد کشیده.

بقیه بچه ها هم وضع مشابهی داشتند. تقریبا همه بچه ها بعد از اتمام کلاس نقاشی هایشان را در سطل زباله انداختند یا پاره کردند،  شاید چون می دانستند کسی در خانه از نقاشی شان استقبالی نمی کند. تازه از نقاشی همه شان تک به تک عکس گرفتم، نشانشان دادم و کلی هم تعریف کردم اما اثری نداشت. این بار برای قایق ها، حتی بعد از این که خیس شدند، همه را در کمد کتابخانه گذاشتیم تا بچه ها حس ارزشمند بودن،  پیدا کنند.

کلاس تمام شد و بچه ها رفتند که کتاب امانت بگیرند. از مسئول کتابخانه درباره ی نون پرسیدم. می گفت بزرگش زندگی می کند و هر روز از صبح تا ظهر اینجاست.

غم حرفی که شنیدم و چیزی که دیدم از ظهر دارد برایم سنگین تر می شود. اولش با بقیه می خندیدم، به خانه که رسیدم فقط تعریفش کردم، ناهار خوردم و خوابیدم. ولی هر چه میگذرد غم اش برایم سنگین تر می شود.

تازه هنوز از ف و مادر پسری که اسمش یادم نیست و ب و داستان پدرش چیزی نگفتم. راستش فکر نمی کردم این چیزها ناراحتم کنند. باورم این است کاری که می توانی انجام بده، جایی که کاری از دستت برنمی آید غصه اش را هم نخور. ولی نمی شود. لعنتی نمی شود که نمی شود.


مشخصات

آخرین جستجو ها