۱. روی صندلی آرایشگاه، خیره به آینه نشسته بودم تا خانم‌آرایشگر سر برسه و حجم اَبروهای در هم ریخته ام، مرتب بشه. یک آن متوجه ظاهرم شدم که چقدر برای یه دختر مجرد و در آستانه سی سالگی معمولیِ خیلی بد و شاید حتی زشته! قیافه ام خیلی داغون بود. فکر کردم شاید به همین خاطره سی قبول نمی کنه براش کار کنم. به هر حال اکثریت دنبال یه دختر زیبا و لوند می گردند نه کسی که . بگذریم!

کار آرایشگر که تموم شد، بدجوری به چهره ای که تو آینه دیدم امیدوار شدم. شاید تو مصاحبه های بعدی جواب بگیرم! هر چند دفعه قبل هم وقتی تو وضعیت مشابه به آینه خیره شدم، همینو به خودم گفتم.

بگذریم.

نظام مهندسی رد شدم. اونم با دو درصد اختلاف برای نمره قبولی. دوباره می خوان اسفند آزمون بگیرن. هرچی داشتم و نداشتم رو ریختم تو حلق نظام. محاسبات، نظارت و اجرا 

راستش نظارت و اجرا رو دستم اومده چطور بخونم. حیفم اومد از یکیش فاکتور بگیرم، چون منابع مشترک هم داشتن‌. برای محاسبات هم خدا کریمه. یا می گیره یا نمی گیره. وقتی برای فکر کردن بهش ندارم.

۲. صبحی رفتم جایی برای کار. مدت هاست تو فکرکارهایی هستم که نیازی به حضور در محل کار نداره. مثل بسته بندی مواد غذایی و این صحبتا.

فرمودن که برای ثبت نام ۱۲۰ هزار تومان ناقابل رو مرحمت نموده و مناظر باشین تا کار بیاد( این متاظر باشین حداقل تا ۱ بهمنه)

رقم مربوطه رو از دوستی گرفتم و تقدیم کردم و الان منتظرم تا ۱ بهمن برسه!

گاهی شدیدا به کسایی که برای خودشون کسب و کاری راه انداختن، غبطه می خورم و در موارد حاد حسادت می کنم. قرار نیست کار بزرگی هم باشه ها! تو همین محله خودمون، تو راسته بازارچه خیابون کاشانی کنار دکه رومه فروشی یه  دستگاه کوچیک پفیلا هست ( اسمشم نمی دونم حتی). شاید مساحت نیم متر در نیم متر رو اشغال کرده باشه و یه آقایی هر روز غروبا کنارش می ایسته. ( تا حالا صبح ها ندیدمش) باورتون نمیشه اگه بگم برای خرید پفیلا از این آقا صف می بندن! خدا شاهده صف می بندن. اونم برای خرید پفیلا! می دونم ممکنه فکر کنین دور از انصافه ولی عمیقا بهش غبطه می خورم. از خودم می پرسم واقعا کجا رو اشتباه رفتم که الان وضعم اینه! روی کدوم پله درست قدم نذاشتم که الان کله پا شدم! و فقط به یه جواب میرسم. تو ذهن من هنوزم یه غولی هست به نام "بابام" هنوزم وقتی می خوام جم بخورم این غول خودشو بهم نشون میده و جلوم قد علم می کنه و کلی شک و شبهه میندازه تو دلم. هنوزم عمیقا دوست دارم کاری انجام بدم که پدر جان تاییدم کنه.  هنوزم وقتی دارم دنبال کار می گردم به خودم می گم " بابا ازین کار خوشش نمیاد"

تا زمانی که غول " بابام" تو ذهنمه وضعم همینه. حالا غول " بابام" در واقعیت ممکنه دیگه غول نباشه و با ۴ کلمه صحبت تبدیل بشه به فیونا اصلا ولی خب اینجانب هنوز با خودم درگیرم‌. اون ولم کرده ولی من هنوز درگیر خودمم.

یکی از تبعاتش هم برای من این بوده که به مرور زمان ذهنم کاملا خالی شده و دیگه ایده و فکری به نظرم نمیرسه! اگرم چیزی از زوایا و خفایای ذهنم قد علم کنه بی برو برگرد با شک ها و ترس های ساختگی ذهنم در نطفه خفه میشه.

بگذریم. 

دیگه چه خبر؟

۳. دکتر میم(boregot.blog.ir) دوباره شروع کرده به نوشتن. خبر خوبیه. همین قدر بگم که تا قبل مردنم حتما مسیر نوردی رو امتحان می کنم، اونم فقط با خوندن چند سطری که ایشون درباره مسیرنوردی هاش نوشته. در این حد. چند سال پیش یه بار آرشیو دکترُ خوندم. آرشیو خوبی دارن. عادت داشتم آرشیو وب هایی که دنبال می کنم، بخونم. الان خب دیگه حسش نیست راستش. تو آرشیوش از فردی صحبت می کنه به اسم خاله ساریتا( اگه اشتباه نکنم و درست یادم باشه) طبق نوشته های دکتر، ایشون تاثیر زیادی رو زندگیش داشتن. اون وقتا که آرشیوشو می خوندم با خودم می گفتم" کاش می شد منم یکی ازین خاله ها می داشتم." یه چیزی مثل مرشد. کاش همه مون می داشتیم.

گذشت و گذشت

یه روز به خودم اومدم و دیدم کسی که روز هامو باهاش میگذرونم، شب ها صدای نفس هاشو میشنوم، نیمه شب ها به حرف هاش گوش می دم، با ناراحتی هاش افسرده می شم، به خاطر دردهاش، قلبم درد می گیره، با شادی هاش، دنیا رو بهم می دن، داره برام نقش مرشدو ایفا می کنه. الی جون شد مرشدم. شد خاله ای که می خواستم باشه تو زندگیم!

منتها یه فرقی داشت! 

نامه های شاملو به آیدا رو خوندین؟ منم نخوندم.یه کتاب داره، اسمش حالا یادم نمیاد. سرچ کنین پیدا میشه حتما. یه نگاهی به کتاب انداختم،یه جایی توی یکی از این نامه ها شاملو برای آیدا می نویسه:

" آیدا ی خیلی عزیزم، من قبلا به کلی از ازدواج ناامید شده بودم چون در دو تجربه قبلم کسانی که در کنارم بودند، هدفی برای زندگی شان نداشتند، روزها میگذرندند که بگذرد. نمی گویم اگر تو هم این گونه باشی رهایت می کنم، اما اگر تو هم به این درد مبتلا شوی، می میرم" ( متن عینا متن نامه نبود، هر چی که ازش یادم بود نوشتم، مضمون کلی این بود به هر حال. می دونم گند زدم به فضای احساسی نامه. می دونم. )

یه روز، نه یه شب که داشتم با الی جون حرف می زدم دقیقا همینا رو بهم گفت:" با این انیمه دیدنا یه فضای امن برای خودت ایجاد کردی که بهت اجازه نمی ده فکر کنی و از این حالت دربیای و یه تی به خودت بدی! می دونی منم آدمم! گاهی نیاز دارم یه نفر منو به جلو هول بده! با فیلم خوبی که میبینه و من ندیدم، با کتاب خوبی که می خونه و من هنوز نخوندم، با کار خاصی که انجام می ده و منو شگفت زده می کنه! اما تو راکد موندی" 

خب واقعیت شو بخواین، اگه بخوام درست توصیف کنم ازون شب به این طرف نفسم درنمیاد. حق داره به هر حال من بزرگترم! ولی همچنان ذهنم خالیه خالیه!

ولی همچنان برام حکم یه مرشدِ عزیز رو داره.

۴. این مردایی که همه ش همسرم_همسرم می کنن رو، بهشون شک کنین! دلیلمم این جمله س: چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است!

 Ristorante paradise  یه انیمهجدیده که چند وقت پیش دیدم. عاشق یکی از شخصیت هاش شدم. اگه تو دنیای واقعی همچین آدمی میدیدم حتما زنش میشدم.

این روزا یه چیزی خیلی فکرمو درگیر کرده. این که " خانواده داشتن" نقش مهمی در ایجاد انگیزه برای کار و فعالیت داره. چیزی که من واقعا حسش کردم این روزا.

چند وقت پیش یه بابایی اومده خواستگاریم. ردش کردم. یه حورایی میشد اولین خواستگار رسمیم. بابا می گفت: زن این نشی، چند سال دیگه باید با یه پیرمرد ازدواج کنی با چند تا بچه!

خب همین کارا و حرف هاشه که نتونم باهاش صحبت کنم، هرچند حرفش درسته و با توجه به شرایطی که میبینم، واقعیتی انکار ناپذیر 

فک کنم زیادی حرف زدم نه؟ 

۵. یادم رفت بگم. عنوان یه شعره از الی جون. گفتم یه شعر برام بگو از گمگشتگی. این بیت رو گفت. 

می دونین خیلی لذت بخشه که موضوع شعر یه شاعر باشین. اگه روزی کسی براتون شعر گفت، بی نهایت ازش تشکر کنین جون خیلی کم اتفاق میفته این جیزا. شعر گفتن کار هر کسی نیست. اونم شعر خوب گفتن!

این کاراکتر انیمه جدیدیه که دارم میبینم. طراحیش خیلی چشم گیره!

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها