۱. یک گوشه ایستاد، با دستانش خودش را درآغوش گرفت، سرش را پایین انداخت و قطره های اشک به آرامی روی گونه و گاهی عینکش می چکید. قطره، قطره ای هم روی زمین سقوط می کرد. با خودم گفتم چقدر زود هیجده سالش شده. انگار همین دیروز بود که تن کوچکش رو به خودم می چسباندم و شیشه شیر خشک را در دهانش می گذاشتم و تا شیرش را تمام کند، نگاهم به نگاهش خیره می شد تا خوابش ببرد.

از فکر شیر خشک بیرون آمدم. به سمتش رفتم تا دلداری اش بدهم. هیچ وقت در دلداری دادن خوب نبودم. آرزو کردم کاش الی جوون اینجا بود. او در این کارها مهارت خاصی داشت. بدون کلام و فقط با نگاه و آغوش گرمش معجزه می کرد. 

تا حضورم را حس کرد، سرش را بلند کرد و با همان چشمان اشک آلود خطاب به من گفت:" آجی به نظرت زنده میشه؟ هنوز تا خاک کردنش وقت هست. تا قبل این که بزارنش توی قبر ممکنه زنده بشه!"

در یک آن تمام فیلم هایی که شخصیت اصلی شان در پایان زنده شدند، را به خاطر آوردم. از رنگ خدا بگیر تا هری پاتر و no6 و جان اسنوی gotخیلی های دیگر که یادم نبودند. در دل به عوامل همه شان لعنت فرستادم و عمه شان را مستفیض کردم. چرا الی جون اینجا بود؟ چطوری این کودک دیروز و جوان امروز را که در خیالش کسی که ۲۴ ساعت از مرگش گذشته را در لحظه آخر زنده می پندارد، دلداری دهم!

اگر بیشتر لفتش می دادم حماقتش را در چشم هایم می دید. اگر لب به سخن  باز می کردم ابلهانه بودن حرفش را می فهمید. چشمانم را بستم و لب هایم را به هم فشار دادم و در آغوشش گرفتم و در دلم گفتم: نمی دانم چرا تمام دست پرورده هام نخاله ازاب درمیان. باز صد رحمت به الی جوون خودم.


مشخصات

آخرین جستجو ها