asdasdasda



مامانم اعتقاد زیادی به این جمله داره:"هر چیزی یه روزی به درد می خوره"

و براساس این باور ما هیچ چیزی رو دور نمیریزیم. و درنتیجه یه انبار لباس و خرت و پرت و چیزای دیگه تو خونه مون پیدا می شه. آرزو به دل موندم یه بار لباس کهنه هامو با تمام قوا جر بدم. همیشه سر بزنگاه پیداش می شد و لباس هایی که کنار گذاشته بودم و می دونستم عمرا دیگه حتی یه بار هم استفاده کنم با خودش می برد و  من ناکام می موندم.  برداشتن لباس های قدیمی برای کسی خوبه که تا نفس آخر لباس رو استفاده نکنه. نه منی که اینقدر یه لباسو می پوشم تا رنگش بره یا پوسیده بشه یا این که به هر دلیل دیگه ای بلا استفاده بشه.

دیروز که از خواب بیدار شدم، دیدم بد نیست برای کیسه خوابم یه میخ به دیوار بزنم و آویزونش کنم. از ولو بودن توی رختخوابا براش بهتر بود. و خب می دونستم اگه بلایی سرش بیاد دیگه نمی تونم بخرم. با کمک یه صندلی رفتم روی رختخوابا، میخ رو کمی پایین تر از سقف، جایی که قدم می رسید،کوبیدم و کیسه خوابمو آویزون کردم.

حدود 6ماهه که اومدیم طبقه بالا. و همون روزای اول به بابا گفتم برام یه میخ بکوبه ولی این کارو نکرد. تمام این 6 ماه چشمم که به کیسه خوابم میفتاد یاد میخی میفتادم که بابا به دیوار نکوبید و کیسه خوابم ممکنه داغون بشه و خب اندکی قصه می خوردم. وقتی دیدم خیلی ساده انجام شد و کلا چند دقیقه طول کشید و حتی به پله هم نیازی نبود خیلی تعجب کردم که چرا زودتر خودم دست به کار نشدم و همه ش منتظر بابا بودم که این یه دونه میخ رو یه جایی نزدیک سقف برام به دیوار بکوبه.

بعد از انجام اون عملیات دیدم لباسا خیلی به هم ریخته اس. به دربخورا رو سوا کردم و باقی شو کنار گذاشتم. مامان خونه نبود. یاد عقده لباس کهنه هام افتادم. قیچی رو برداشتم. یه خراش می دادم و با کلی تقلا لباس بدبخت رو جر می دادم. خیلی کیف داشت.

یه مانتوی سبز رنگ داشتم که آستین های گشادی داشت. نزدیک ده ساله این مانتو رو دارم. هنوز ت نخورده بود. این اواخر فقط برای کوه می پوشیدمش. ولی اون آستین هاش همیشه اذیتم می کرد. یه جورایی با پوشیدنش اعتماد به نفسم می رفت زیر علامت سوال!!

دل مبارک رو به دریا زدم و مانتوی سبز رنگ رو هم با نهایت توان جر دادم. آی کیف داشت. آی کیف داشت.

برای اینکه مادر جان پی به قتل و غارتم نبره همه رو انداختم توی یه کیسه و انداختم یه گوشه ای که تا اطلاع ثانوی چشمش بهشون نمیفته و با خیالی آسوده تو فکرم برای کوه چه مانتویی بگیرم خوشگل تره.

:دی


مامانم اعتقاد زیادی به این جمله داره:"هر چیزی یه روزی به درد می خوره"

و براساس این باور ما هیچ چیزی رو دور نمیریزیم. و درنتیجه یه انبار لباس و خرت و پرت و چیزای دیگه تو خونه مون پیدا می شه. آرزو به دل موندم یه بار لباس کهنه هامو با تمام قوا جر بدم. همیشه سر بزنگاه پیداش می شد و لباس هایی که کنار گذاشته بودم و می دونستم عمرا دیگه حتی یه بار هم استفاده کنم با خودش می برد و  من ناکام می موندم.  برداشتن لباس های قدیمی برای کسی خوبه که تا نفس آخر لباس رو استفاده نکنه. نه منی که اینقدر یه لباسو می پوشم تا رنگش بره یا پوسیده بشه یا این که به هر دلیل دیگه ای بلا استفاده بشه.

دیروز که از خواب بیدار شدم، دیدم بد نیست برای کیسه خوابم یه میخ به دیوار بزنم و آویزونش کنم. از ولو بودن توی رختخوابا براش بهتر بود. و خب می دونستم اگه بلایی سرش بیاد دیگه نمی تونم بخرم. با کمک یه صندلی رفتم روی رختخوابا، میخ رو کمی پایین تر از سقف، جایی که قدم می رسید،کوبیدم و کیسه خوابمو آویزون کردم.

حدود 6ماهه که اومدیم طبقه بالا. و همون روزای اول به بابا گفتم برام یه میخ بکوبه ولی این کارو نکرد. تمام این 6 ماه چشمم که به کیسه خوابم میفتاد یاد میخی میفتادم که بابا به دیوار نکوبید و کیسه خوابم ممکنه داغون بشه و خب اندکی قصه می خوردم. وقتی دیدم خیلی ساده انجام شد و کلا چند دقیقه طول کشید و حتی به پله هم نیازی نبود خیلی تعجب کردم که چرا زودتر خودم دست به کار نشدم و همه ش منتظر بابا بودم که این یه دونه میخ رو یه جایی نزدیک سقف برام به دیوار بکوبه.

بعد از انجام اون عملیات دیدم لباسا خیلی به هم ریخته اس. به دربخورا رو سوا کردم و باقی شو کنار گذاشتم. مامان خونه نبود. یاد عقده لباس کهنه هام افتادم. قیچی رو برداشتم. یه خراش می دادم و با کلی تقلا لباس بدبخت رو جر می دادم. خیلی کیف داشت.

یه مانتوی سبز رنگ داشتم که آستین های گشادی داشت. نزدیک ده ساله این مانتو رو دارم. هنوز ت نخورده بود. این اواخر فقط برای کوه می پوشیدمش. ولی اون آستین هاش همیشه اذیتم می کرد. یه جورایی با پوشیدنش اعتماد به نفسم می رفت زیر علامت سوال!!

دل مبارک رو به دریا زدم و مانتوی سبز رنگ رو هم با نهایت توان جر دادم. آی کیف داشت. آی کیف داشت.

برای اینکه مادر جان پی به قتل و غارتم نبره همه رو انداختم توی یه کیسه و انداختم یه گوشه ای که تا اطلاع ثانوی چشمش بهشون نمیفته و با خیالی آسوده تو فکرم برای کوه چه مانتویی بگیرم خوشگل تره.

:دی


 1.چند روزه شدیدا دلم می خواد با یکی حرف بزنم. به 5 نفر پیام دادم که ببینمشون یا این که مکالمه رو شروع کردم بلکه ببینم اوضاع طرف چطوره و می شه یه دیداری داشته باشیم یا نه که هر 5 تاشون کار داشتن. به الی جون گفتم که با هم بریم کافه ولی قبول نکرد. احتمالا شب تنها برم. بعد از کار.

و اما بعد:


2.دو روز پیش فیلم "مزایای سر به زیر بودن" رو دیدم. داستانش و بازی ها و البته آهنگ ها و اون رقص قشنگ اما واتسون انقدر بهم چسبید که دلم می خواست دوباره ببینمش و روز بعد دوباره دیدم.

فکر می کنم توی تمام دنیا آدما تو سن نوجوونی میل شدیدی به کتاب خوندن دارن. چون خودم تو اون سن کتابا رو قورت می دادم و  هر چی فیلم می بینم بیشتر این موضوع برام اثبات می شه. البته اگه بشه از روی فیلم به یه نتیجه گیری درست رسید.

آهنگ های خوب فیلم رو داتلود کردم‌ سکانس های خوبشو برای بار سوم و جهارم دیدم. ازرا میلر و اون خنده های مهربونش و اما واتسون با اون بی خیالی و شادی عمیقش شخصیت های به یاد ماندنی ذهنم شدن. 

دیدن فضای دبیرستان و شور و هیجانشون برام خیلی لذت داشت. حیفم اومد آهنگ هاشو برای شما هم نذارم. 

این ویدئو رقص اِما واتسون و اِزرا میلر رو با آهنگ "come on eileen" نشون می ده. دقیقا همون سکانس دوست داشتنیه فیلم برای من. پیشنهاد می کنم ویدئوی اصلی رو تو گوگل یا یوتیوب ببینین. کمی اعمال خاک بر سری داشت برای همین اینجا آپلود نکردم.

لینک

و اما آهنگ "heroes" که دو بار در فیلم پخش می شه و هر دو، سکانس های قشنگی ازآب در اومدن. ترجمه این آهنگ رو حتما بخونید.

لینک

3. فیلم "a star is born" هم از نوع رمانتیک های قشنگ بود. برادلی کوپر یه جوری  نقششو بازی می کنه آدم هوس می کنه یه بردلی برای خودش داشته باشه. آهنگ "shallow" اگه اشتباه نکنم جایزه گولدن گلوب رو برد و خب طلایی ترین سکانس فیلم هم همونجاییه که لیدی گاگا و برادلی این آهنگ رو با هم می خونن. البته از دید الی جون این فیلم به جز آهنگ های خوب لیدی گاگا و بازی خوب دو شخصیت اصلی چیز قابل توجهی نداشت. به هر حال نظرات متفاوته دیگه.

لینک

4. بالاخره نسخه با کیفیت "zero" شاهرخ جونم اومد اما اصلا اون چیزی نبود که من فکر می کردم و بدجوری تو ذوقم خورد. ارزش این همه انتظار و دنبال کردن نداشت. پسر بدی شده. دیگه دوسِش ندارم.

5."about time" یه فیلم کمدی و فانتزیه. قسمت جالب فیلم از دید من اونجاست که پدر به پسرش می گه از قابلیت خانوادگی شون برای برگشت به گذشته برای خوندن کتاب استفاده می کنه و بارها و بارها  کتاب های چار دیکنز رو خونده.  یاد خودم افتادم که چندین بار آوای وحش جک لندن رو خوندم و جالبه بدونید که با گرگه همذات پنداری می کردم نه با آدما.

تصویر پس زمینه اتاق پدر توی فیلم یه عالمه کتابه که روی هم تا نزدیکی های سقف چیده شدن بدون این که شما بتونین اسمشونو ببینین.

6."Life As We Know It"  به شدت خنده دار بود برام. کلی خندیدم با این فیلم. در حد قهقهه.

7. گفته بودم من عشق می کنم فیلم های" راسل کرو" رو می بینم؟ تعداد عشق هام از دستم در رفته ولی مسلما "کرو" هم یکی از اوناست. فیلم "Fathers & Daughters" تازگی ها ازش دیدم. اصلا حدیث داریم فیلمی که "کرو" جونم توش بازی کنه کافیه تا فیلم، چیز خوبی ازآب دربیاد.

مورد 5 و 6 و7 رو از

اینجا پیدا کردم. با تشکر از وی. دی:



چند بار تو فصل زمستون پرآو رفتم اما هیچ وقت پیش نیومده  تو این فصل به قله برسم. یا هوا خراب بود یا من کند بودم یا گروه کند بوده‌. اما هفته پیش بالاخره جور شد که تو این فصل به قله برسم. شیب بیولوژی رو که رد کردم، بعد از تپه برفی پناهگاه پرآو رو دیدم. سمت راستش مسیر منتهی به قله نمازگاه یک دست سفید بود. صاف صاف. به تعداد محدود می تونستم رگه هایی از سنگ ببینم که به زحمت زیر برف مدفون نشدن. با رقص برف روی سنگ ها خطوطی ایجاد شده بود که از دیدنشون سیر نمی شدم. جا پا ها رو دنبال کردم و جلو رفتم. سمت راست پناهگاه قله بود اما کاملا فرو رفته در مه. مسیرپاخورده رو می شد تا جاییکه تو مه محو میشه دید.

پشت سرم آسمون بود و لایه  ای از ابر تاریک که روی شهر رو پوشونده بود و خورشیدی که تلاش می کرد بیرون بیاد.

یه استراحت کوتاه کردیم. تا کرامپون و کفشمو دوباره بپوشم گروه معطل شد. بستن این کرامپون همیشه برام معضل بوده  ولی بدون اون نمی تونستم جلو برم. اعتماد به نفسشو نداشتم. همین که تیغه هاش توی برف یخ زده گیر می کرد و ذهنم بلافاصله انواع و اقسام راه های سر خوردن و کله معلق شدن رو در یک هزارم ثانیه برام به صف نمی کرد، خوشحال بودم.

با شروع حرکت ما، مه هم گسترش پیدا می کرد.  گاهی رگباری از تگرگ ریز میومد و جاپاها رو می پوشوند. هیچ دیدی نداشتم اما تگرگ ها انقدر نبودن که جاپاها رو کامل بپوشونند. می دونستم این برف ها حداقل ۲۴ ساعته آفتاب نخوردن. بعضی جاها عصا رو که می کوبیدم یه سانت هم فرو نمی رفت. اما مهم نبود. تیغه های کرامپون خیالمو راحت می کردن.

گاهی باد شدید میومد دستمال گردنمو می کشیدم رو صورتم ولی با هر نفسی که می کشیدم شیشه عینکم بخار می گرفت و همون نیم متر جلوتر هم نمی تونستم ببینم. سرما رو ترحیح دادم. به صدمتری قله رسیدیم باد شدید تر شده بود. و سرما سوزان تر. فقط تابلوی زرد رنگ رو می دیدم. تلاش کردم کلاه کاپشنو سرم بزارم ولی فایده نداشت. باد اجازه نمی داد. جرات نداشتم دست کشمو دربیارم و با گوشیم عکس بگیرم. گوشی دوستمو گرفتم یه لحظه که اطراف  تابلو خالی شد ثبتش کردم. 

می تونستم بازم اونجا بمونم. سرد بود ولی عحیب لذت بخش بود. از این که اونجا بودم دلم غنج می رفت.

حیف که همیشه باید خیلی زود برگردیم.


سریال

متشکرم سال 87 از تلویزیون پخش شد. ساعت 11 شب و از شبکه استانی. اون موقع برای کنکور درس می خوندم. و با یه عشقی هر هفته رو میگذروندم تا سه شنبه برسه. اول جومونگ  رو در معیت خونواده می دیدم و بعدش، با دو ساعت فاصله میخ  می شدم پای تلویزیون تا سریال متشکرم و داستان یونگ شین و پوم و مین گی سو و سوک هیون  رو ببینم. اون روزا تازه امیرحسین به دنیا اومده بود و کلی با روش های تربیتی یونگ شین حال می کردم و با سوتی هاش می خندیدم . سانسورهاش اعصابمو به هم می ریخت. اما با خنده هاشون خوش بودم و با گریه هاشون بغض می کردم. مرگ پدربزرگ عجیب ناراحتم کرد.

وقتی کمی تکنولوژی تو خونه مون پیشرفت کرد، چند سال بعد از اتمام سریال دوباره دانلودش کردم. از قسمت اول تا آخرشو باز دیدم و لذت بردم. با خنده هاشون خندیدم. با گریه هاشون بغض کردم. با عشقولانه هاشون دلم غنج می رفت و مرگ پدربزرگ عجیب ناراحتم کرد.

چند روز پیش برای فرار از درگیری های فکریم طبق معمول همیشه دنبال یه راه فرار بودم. من همیشه همین طورم. به جای پیدا کردن راه حل، دنبال راهی برای فرار از مشکلاتم هستم. مثلا دو سه ماه پیش قصد کردم پروانه نظام مهندسی مو بگیرم و وقتی دیدم خیلی تو نت ول می گردم  در اقدامی فوری اینستامو حذف کردم. اما از شما چه پنهان که فرقی توی ذات  پلید من ایجاد نشد و راه فرار دیگه ای پیدا کردم. مثل فیلم و سریال دیدن. اونم به صورت رگباری.

الان نزدیک دو ماهه حذفش کردم اما به تایم درس خوندنم اضافه نشد که هیچ همون زمان کمی هم که سرگرم کتاب هام بودم از بین رفت.

به فروش گوشیم فکر کردم. اما می دونم به لب تاپ پناه می برم. یا به هر چیز دیگه ای غیر از کاری که واقعا باید انجام بدم. کم کم دارم به این نتیجه می رسم  که از پیشرفت و تغییر می ترسم. می ترسم که با بهترین شکل خودم مواجه بشم.  نمی دونم توی فیلم ها و سریال های کوفتی هالیوود و کره و فلان جا و بهمان جا دنبال چی می گردم  فقط می دونم بهترین راه، برای  عدم رویارویی با کسی که الان هستم، غرق شدن در داستان زندگی قهرمان های فیلم هاست.

زمان آزمون نظام مهندسی هم رسید و من مثل سال های قبل اصلا کارت نگرفتم و روز آزمون غایب بودم.

یه هفته قبلش وقتی گزینه خاصی برای دیدن و فرار از خودی که هستم، نداشتم دوباره سریال متشکرم رو دانلود کردم و از نو شروع کردم به دیدنش. بعضی صحنه هاش حالمو می گرفت چون خیلی مصنوعی بودن اما هنوزم با خنده هاشون می خندیدم. با گریه هاشون بغض می کردم . با عشقولانه هاشون دلم غنج می رفت و با مرگ پدربزرگ عجیب ناراحت شدم.



انیمیشن بالرین رو دو روز پیش دیدم. انیمیشن خیلی خاصی نیست. یه چیزیه در حد همه ی انیمیشن هایی که امتیاز IMDB شون در حد شش و هفته. اما یه face to fact بد برام داشت هرچند پانچ لاین داستان لو می ره اما دوست دارم بنویسمش.

 اونحایی که قهرمان فیلم به خاطر یه اشتباه که حتی بابتش پشیمون هم شده شکست می خوره و دوباره به نقطه ی صفر برمی گرده.  جایی که هیچ سنخیتی با شخصیتش نداره و با موندن در اونجا تمام رویاهاش به سمت نابودی می ره. روزهایی که دخترک اونجا بود فکر می کردم ویکتور حتما به کمکش میاد. اگه ویکتور نیاد مادر خونده اش صد در صد میاد. بیشتر که پیش می رفتم حتی به معلم رقصش هم فکر کردم. چون اساعداد شاگردشو باور داشت و همه شون می دونستن دخترک الان کحاست و چه شرایطی داره! 

اما هیچ کدومشون برای نجاتش نیومدن. دخترک رو خوابی که درباره مادرش دید، نجات داد و دوباره برای رسیدن به رویاش تلاش کرد و برگشت به مدرسه. 

در واقع تا وقتی خودش یه حرکتی نکرد کسی به سمتش نیومد در حالی که می تونستن بیان.

زندگی گاهی زیادی سخت می گیره.

**Wildlife پیشنهاد دو. فیلم آرومیه اما تاثیر فروپاشی یه خونواده و اوج غم نهفته شو خیلی عالی نشون میده.

پانچ لاینش به نظرم اونجاییه که جو بعد از کلی دویدن روبروی پدر و مادرش می ایسته و در اوج ناامیدی ازشون می پرسه: قراره چه بلایی سر ما بیاد؟

و مای بیننده هم مثل جو چشم می دوزیم به پدر و مادرش که شاید یه جواب قانع کننده بدن. 

یه دیالوگ جالب هم بین جو و آقای میلر داشت که دقیقا حس خیلی از ماها رو در زمانی بیان می کنه که داریم کار مورد علاقه مونو انجام می دیم.

اونجایی که آقای میلر پرواز پرنده ها تو آسمونو توصیف می کنه. جایی که به خاطر شنیدن صدای پرنده ها موتور هواپیما رو وسط آسمون خاموش می کنه و اون لحظه با تمام لذتی که از شنیدن صدای پرنده ها می بره از این می ترسه که به اعتماد عزیزانش که منتظرش هستن خیانت کرده و با این وجود به اون کارش و بودن در اون لحظه افتخار می کرد.

خب فک کنم بیشتر توصیح بدم کل داستانو بفهمین. دی:


روزهایی بوده که اینجانب طی انجام کارهای روزانه در سطح شهر وقتی چشمم به جمال قُته چَرمی (همسایه پرآو نازنین) یا حتی همین دوکل و فرخشادِ طاقبستان افتاده این جملات بی اختیار با ذوق فراوان بر زبانم جاری گشته:

"چطوری جیگرم؟ ای درد و بلات به من. فدات بشم الهیبمیرم که برف هات داره آب می شه. حالا هنوز مونده. ایشالا بازم سفید پوش می شی . کی رخصت می دی بیام نازت کنم و بوووووق"

کور شم اگه دروغ بگم. خدا شاهده با همین غلظت و با همین درجه از ذوق و سرخوشی.

بدبخت به اونی که قراره شوهر من بشه. هوو داره اونم از نوع با ابهت.

:))

*پست شماره 1400 باشد که رستگار شویم.




عرضم به حضورتون که چند وقت مشغول دیدن سریال داونتون ابی بودم. نه که فکر کنید عینهو بشر مثلا روزی یه قسمت یا حداکثر دو قسمت دیده باشم. بعضی روزا یه فصل کامل می دیدم. البته چیز عجیبی نیست. تو همین دنیای بلاگستان مورد مشابه زیاد دیدم. گویا اپیدمی شده این قضیه.

سریال خوبی بود و از همه بیشتر متیو کراولی دل منو برده. البته بعد از جان اسنو در رتبه دوم قرار می گیره و ممکنه تنزل رتبه بیشتری هم در آینده با ورود اشخاص دیگه داشته باشه چون خدایی زیادی لوسه و به شکل افراطی ای خوشگله. حیف خیلی زود از سریال می ره و بیننده رو از دیدن قیافه لوس و شیرینش محروم می کنه.

:))

60 قسمت ناقابل بود. فضای ملایم و پرزرق و برقی داره. طوری که نمی دونستم به صحنه دقت کنم یا داستان یا اون زیرنویس کوفتی. تا وقتی که متیو (دن استیونز) تو فیلم بود که فقط اونو می دیدم.

:))

گویا قراره یک فیلم هم ساخته بشه به همین اسم و اواخر سال 2019 نمایش می دن.

بین سه خواهر داستان من هنوزم درک نکردم ایدت چرا اینقده بدبختی کشید و چرا همیشه مری در مرکز توجهات بود؟ در حالی که هر دو زیبا بودن. فقط ایدت ارثی نداشت.

قوانین ارث و میراث شون هم خیلی مزخرف بود.

و البته پدرشون با اون طرز فکر برای اون دوره زیادی ذهن بازی داشت و به دل می نشست.


با  دوستم رفتیم یه چرخی تو بازار زدیم. توی آخرین طبقه یه پاساژ یه مغازه مبل فروشی دیدیم. یعنی خیلی وقته پیداش کردیم. هر بار ازونجا رد می شیم یه سری به مبل ها می زنیم و نگاه می کنیم. دیدن رنگ های شاد در کنار رنگ چوب برام جالبه. و خوشم میاد روشون دست بکشم. از بس که نرم و لطیف هستن. یه جوون همسن خودمون اومد کمی توضیح داد و برای این که خیال نکنه قصد خرید داریم زود از مغازه ش بیرون اومدیم.

ازش می پرسم: کارگاه تون همین جاست؟

می گه: آره

یه لبخند می زنم و می رم. توی راه به دوست جان می گم: " تو ام مثل من  ذوق می کنی وقتی می بینی یکی همسن ما برای خودش یه کار راه انداخته و برای خودش کسی شده؟

با ذوق می گه : آره خیلی. خیلی از دوستام دارن برای خودشون کارآفرینی می کنن.  اما هیچ کدومشون درگیری هایی که امثال من و تو باهاش داریم و هر روز باید باهاش دست به یقه بشیم ندارن."

دقیقا نمی دونم از کی فکر کارآفرینی به ذهنم رسید. اما همیشه رویاشو داشتم. می گم داشتم چون هنوز به نتیجه نرسیدم که می خوام تو چه کاری فعالیت کنم. هنوز نمی دونم چه زمینه ای مورد علاقه مه.

شاید هم می دونم اما راهی برای رسیدن بهش بلد نیستم. احتمالا هنوز باید زمان بگذره تا بفهمم قراره چیکار کنم. منتها سوال اینجاست دیگه اون امیدواری و خوشبینی  رو در مورد آینده ندارم. احتمالا ده سال پیش وقتی گوشه اتاق می نشستم و به اوضاع اون روزا فکر می کردم با خودم می گفتم بالاخره روزهای بهتر میاد. اما الان واقعا نمی تونم این حرفو بزنم. چون روزای بهتری وجود نداره. واقعیت اینه غول های زندگی با گذشت زمان فقط ترسناک تر می شن. وظیفه ما این وسط اینه با این غول ها چطوری سرشاخ بشیم و با کمترین آسیب زندگی مونو ادامه بدیم تا زمان رفتنمون بشه. یه بنده خدایی می گفت زندگی مثل سربازی می مونه. به خودت بستگی داره موقع ترخیص چه حس و حالی داشته باشی.

دیروز همین طور که گوشه اتاق نشسته بودم و مثلا داشتم downtone abby  می دیدم تا به چیزی فکر نکنم یادم اومد یه دورانی چقدر دوست داشتم یه پرورش اسب داشته باشم. یادم اومد به این فکر می کردم اگه ورزش های گرون رو ارزون کنیم حتما می تونیم درآمد بهتری داشته باشیم. مثلا فکر کنین کسی می تونست ورزش هایی مثل گلف  یا سوارکاری  رو که کمی دور از دسترس عموم هستن،  قابل دسترس تر کنه، مطمئنا درآمد زا می شد. حداقل برای مدتی.

توی سریال یه دیالوگ قشنگ گفتن هرچند دلم نمی خواد باورش کنم: "امید یه دروغه تا تلخی حقیقت رو کمتر کنن"

الی جون گاهی از یه کار مشارکتی حرف می زنه ولی من می دونم من و خواهرم هیچ وقت نمی تونیم با هم از پس انجام یه کار بربیایم. دلیلش هم می دونم ولی نمیخوام بگم.

**از الی جون خواستم پست قبل رو بخونه و نظرشو برام بگه. علاوه بر این که خیلی خوشش اومده بود، می گفت: " تا حالا موقع کوه رفتن فقط چون خواهرت بودم حمایتت می کردم. چون معنقدم باید حامی هم باشیم. ولی واقعیتشو بخوای به نظرم کوه رفتن مسخره ترین کار ممکنه. و همیشه برام سوال بود بالارفتن از یه ارتفاع و بعد پایین اومدن از همون چه حسنی می تونه داشته باشه که تو اینقدر عاشقشی! و باید اعتراف کنم تازه الان فهمیدم که وصف لیلی رو باید از مجنون بشنوم. الان تازه فهمیدم چرا کوه میری!"

خیلی برام توضیح داد ولی راستش خودمم نفهمیدم چی فهمیده.

:))



مدت هاست می خوام این مطلب بنویسم اما هر بار منصرف میشم. حتی اینقدر بهش فکر کردم که شک کردم نکنه اینجا نوشته باشمش.

نیمه های خرداد امسال رفتم سُنبُران. توی ماه رمضون بود. طبعا به خاطر روزه داری آب بدنم به حداقل رسیده بود و اسم سنبران و اون قسمت سخت و طولانیش که به گُرده ماهی معروفه کافی بود که حسابی بترسم. به خصوص که می دونستم به خاطر کم آبی بدنم حتما ارتفاع زده میشم. رسیدیم به روستای تیون. یکی از چالش هایی که دوست دارم حتما انجام بدم اینه که با کوله چند روزه و از مسیر شمالی دماوند رو فتح کنم. و این کار مستم تمرین بوده و هست. برای همین در سنبران با وجودی که می تونستم کوله مو به قاطرها بدم، این کارو نکردم. کمی سبکش کردم. کیسه خواب و غذای شبمو دادم به یکی از دوستام و کوله مو به زحمت روی پشتم سوار کردم. مسیر روستا تا پناهگاه گُل گُل خیلی شیب تندی نداشت اما گرما، ترس و نگرانی من از مسیر پیش رو، کوله سنگین و بدنی که آمادگی همچین صعودی نداشت ، باعث شد خیلی زودتر از موعد، خستگی به سراغم بیاد. هوا به قدری گرم بود که بطری آبی که تو جیب کوله ام بود کاملا گرم شد. یعنی انگار گذاشته بودمش رو گاز یه کم حرارت داده بودم و حالا می خواستم بخورمش. موهام به شکل نامرتبی از زیر کلاه لبه دارم زده بود بیرون اما حس و حال درست کردنش نبود. فقط به این فکر می کردم که نیم ساعت راه برم و چند دقیقه کوله مو به یه سنگ تکیه بدم و استراحت کنم و خب البته به جایی برسم که بتونم کمی آب خنک بخورم.

دختر های روستایی با قاطر ها و الاغ هاشون توی مسیر بودن. بوی موسیر تازه حال آدمو خوب می کرد. فوق العاده بود اما من فقط می خواستم تموم بشه. 

بالاخره به آب رسیدیم. هوا خنک تر شده بود. "س" توی راه با همسرش زردآلوی تازه خریده بودن. هرکدومشون اندازه سه تا زردآلوی معمولی بود که من دیده بودم. اون زردآلوها چنان به من چسبید که اصلا قابل وصف نیست. 

انقدر به مذاق بقیه هم خوش اومد که "عمو" نایلون زردآلو ها رو که به خاطر گرما تو نایلون آب انداخته بودن رو گرفت و با ولع خاصی همه رو خورد. راستش روم نشد وگرنه من مشتاق تر از عمو بودم به خوردنش.  موقع برگشت خیلی سعی کردیم ازون زردآلوها گیر بیاریم ولی هیچ کدوم به اونایی که خوردیم نشد.

دوباره راه افتادیم. هوا کم کم داشت سرد میشد. به رود رسیدیم و خدای من چه آب گوارایی داشت. دوباره جون گرفتم ولی شونه هام دیگه نمی کشیدن. داشتم زیادی ازشون کار می کشیدم. عادت نداشتن به این مقدار بار. مدام به عقب دار می گفتم:"چقدر دیگه مونده برسیم"

و اونم هربار می گفت"بعد از این پیچ" 

و چون من نمیدیدم بعد از پیچ چه خبره ، فکر می کردم بعد از پیچ با کلی چادر مواجه می شم. اما هر بار یه مسیر تازه میدیدم. بعد از چند بار ناامیدی گفتم:"ببین!چقدر مونده من طاقتشو دارم"

یه مسیری نشونم داد که آه از نهادم بلند شد. چون حس کردم یه ساعت دیگه ام نمی تونم این مسیرو طی کنم و واقعا توانی برام نمونده بود ولی خب نمیشد کوله رو بی خیال بشم. تو دلم گفتم کاش نمی دونستم کی میرسیم!

دوباره شروع کردم به رفتن. باید تمومش می کردم. هوا دیگه داشت تاریک میشد. سرما کم کم اذیت می کرد چون تمام تنم خیس عرق بود یه نسیم خنک که بهم می خورد من یخ می زدم. نقطه عطف مسیر باقی مونده یه سرازیری بود. با شوق سرازیری رو طی کردم. فقط من مونده بودم و عقب دار.

همه رفته بودن. آخرین نفرات از آخرین گروه بودیم. نقطه عطف مسیر تموم شد اما چالش بزرگم حالا مقابلم بود. یه سربالایی با شیب تند که تا تمومش نمی کردم خبری از زمین گذاشتن کوله نبود. واقعا گریه م میومد ولی باید تموم میشد. عصاهامو محکم گرفتم و با شمارش شروع کردم به بالا رفتن.

پای راست و دست چپ با هم بودن، دست راست و پای چپ با هم.

میشمردم و قدم برمی داشتم. سعی می کردم تا جایی که می تونم نایستم. بی خیال درد شونه باشم و ذق ذق زانوهامو در نظر نگیرم. نفس نفس می زدم و می رفتم. نیم ساعت طول کشید تا اون مسیر تموم شد. وقتی رسیدم هوا کاملا تاریک شده بود. هیچی نمی دیدم جز نور چراغ قوه ها و جراغ های داخل چادر. ولی بالاخره رسیدم. 

اون نیم ساعت شادترین لحظات کوهنوردیم توی این دو سال بود. نمی دونم چرا. شاید چون اولین بار بود که می فهمیدم باید با چه سرعتی حرکت کنم که نه زیاد خسته بشم نه جا بمونم. چیزی که مدت ها بود می خواستم بفهمم و اون روز مثل کسی که روزهای زیادی تمرین کرده و جواب نگرفته بالاخره فهمیدم و بابتش عمیقا احساس رضایت می کردم.

عکس زیر پناهگاه گل گل رو نشون میده و چادرهایی که اون روز اونجا بودن.

Gol gol

صبح روز بعد ۶صبح حرکت کردیم. ضربان قلبم زیاد بود. معمولی راه می رفتم ولی قلبم داشت از سینه م می زد بیرون. ابهت گُرده ماهی و شاید هم کم آبی بدنم  باعث شده بود تو ارتفاع سه هزار بدنم جوری واکنش بده انگار توی ارتفاع بالای ۴۰۰۰ هستم. کوله م خیلی سبک بود اما نمی تونستم نفس کشیدن مو با ضربان قلبم هماهنگ کنم. از "ن" خواستم که سر قدم باشه‌. هیچ وقت عادت ندارم موقع حرکت درخواست استراحت کنم اما اون روز چاره نبود.  به "ن" گفتم که استراحت کنیم اما از شانس من "ن " قصد داشت کنار سنگ بزرگی که از قبل نشان کرده بود بایسته و خب حرکت ادامه پیدا کرد. همین طور که بالاتر میرفتیم منم احساس بهتری پیدا می کردم.  خوب نبودم اما به بدی اول مسیر هم نبودم. هنوز ضربان قلبم بالا بود اما مثلا در ازای هر قدم دو بار میزد و خب این طوری کمتر اذیت میشدم. 

روی گُرده ماهی بودیم که صدای رعد و برق شدیدی شنیدیم. با شناختی که از لیدر گروه داشتم می دونستم بی خیال قله رفتن میشه. اما مطمئن بودم که هوا خوبه. چون تا روز قبل از حرکت هواشناسی رو چک کرده بودم ولی گویا همه چیز یه شبه به هم ریخته بود. 

رسیدیم به چال کبود. بارش باران شروع شد. شدید می بارید. رعد و برق ها پشت سر هم و با صدای غرش وحشتناکی به زمین می خوردن. پناهگاه  فی چال کبود خیلی شلوغ بود اما طبقه بالاش خالی بود. طبقه بالا که می گم مثل یه اتاق زیر شیروانی کوچیک بود که من ِنوعی با قد یک متر و ۵۵سانت نمی تونستم بدون خم کردن سرم توش بشینم. دیگه ایستادن پیش کش. و به قدری مساحت کمی داشت که ده نفری به زحمت کنار هم نشستیم و جا شدیم. رعد و برق شرایط رو خیلی خطرناک می کرد چون اصابتش با پناهگاه فی با آسیب دیدن ما همراه بود.  که راستش بخواین خطرات رعد و برق با وجودی که خیلی برام تعریف می کنن و حتی در شرایطش قرار گرفتم هنوز برام قابل درک نیست.

Chall kabod

بارش که متوقف شد از اون جای تنگ بیرون اومدیم. اما هر نیم ساعت یه بار هوای قله دوباره به هم می ریخت. کوهنوردهایی که بالا بودن عین مورچه هایی که به لونه شون حمله کردن در حال پایین اومدن بودن. ترس رو میشد حتی از دور هم حس کرد. صدای رعد و برق ها و وحشت از اصابت رعد و برق باعث شده بود با وحشت و سراسیمه به سمت پایین حرکت کنن. قیامتی بود برای خودش. خوشحال بودم که جای اون ها نیستم و توی اون شیب وحشی گیر نیافتادم. 

توی عکس زیر سعی کردم مسیر حرکت کوهنوردا رو از قله تا پایین شیب منتهی به چال کبود مشخص کنم.  اگه روی عکس زوم کنین می بینین که تعداد زیادی دارن شتاب زده پایین میان.

Ghole

قله نرفتیم. با ناراحتی برگشتیم پایین‌. یه گروه مشهدی بودن که سه بار تمام از چال کبود برای صعود به قله اقدام کردن. هر بار تا یه مسیری می رفتن و با خراب شدن هوا و شروع رعد و برق برمی گشتن. واقعا نمی دونم پشتکارشون تحسین کنم یا نه!

به یه آقایی برخوردیم بین راه که از قله برگشته بود. تعریف می کرد" چند قدمی تابلو بودم که قشنگ دیدم رعد و برق خورد به تابلو. جونمو برداشتم اومدم پایین. بین راه دیدم یکی داره سُر میخوره سمتم. پامو محکم کوبیدم تو برف و قبل از این که سرعت بگیره گرفتمش. نمی دونم چیکار کرده بود که خدا نجاتش داد. اگه از من رد می شد دیگه زنده نمی موند."

واقعیتشو بخواین به خاطر رعد و برق و وحشت جمعی که تو منطقه حاکم بود همه مون یه احساس ترس داشتیم اما یکی مثل من عمق فاجعه رو با تعریف هایی که می شنیدم کمی اونم فقط کمی می فهمیدم. باید تو عمق خطر باشی که درک کنی اونا چی کشیدن. برگشتیم به چادرهامون تو گل گل که بارون و رعد و برق دوباره شروع شد. تو این فاصله هوای قله هر یک ساعت یه بار به هم می ریخت و امکان صعود نبود. همه داشتن برمی گشتن. تو چادرهامون بودیم که انگار رعد و برق بالا به گل گل رسیده باشه هوا دوباره به هم ریخت. من و الف توی یه چادر بودیم‌. به وضوح احساس ترسشو موقع زدن رعد و برق توی چند متری مون حس می کردم.  ترسشو می دیدم اما من فقط به شکل دیوانه واری خوشحال بودم که تو اون شرایط و در اون آب و هوا در اون نقطه از کره زمین قرار گرفتم. و به شدت احساس رضایت می کردم. تنها نگرانیم این بود که اگه بمیرم مامانم حتما عذاب خواهد کشید.

وسایلمونو جمع کردیم و صبر کردیم بارون کمتر بشه. رفتم تو پناهگاه. دختر ها و زن ها و بچه های روستایی که برای چیدن موسیر تا گل گل اومده بودن،تو پناهگاه جمع شده بودن تا از بارون در امان باشن. صحنه عجیبی بود. می گفتن و می خندیدن. شاد بودن. خیس شده بودن. سردشون بود. با دستاشون خودشون بغل کرده بودن شاید کمی گرم تر بشن. از این که بین شونم، خوشحال  بودم و فقط نگاه شون می کردم. 

موقع حرکت به سمت روستا به دخترا نگاه می کردم که سوار قاطر یا پیاده توی اون گل و شل پایین می رفتن. یه کفش معمولی با زیره های صاف پاشون بود که ببا بیست هزار تومن هم میشد خرید در حالی که کفشی که پوشیده بودم مثلا ضد آب بود. و ۴۰۰هزارتومان هم بابتش پول داده بودم اما نمی تونستم به گرد پاشون هم برسم. در حالی که اصلا بچه سوسول نبودم اما در برابرشون حس نُنُر بودن بهم دست داد. مطمئن هیچ وقت جرات ندارم مثل اونا تو اون هوا و توی اون شیب الاغ سواری کنم.

رسیدیم به روستا. شب رو تو روستا توی یه خونه اجاره ای موندیم.  شب قدر بود و مردم میومدن مسجد. صحنه بازی کردن بچه ها تو مسجد برام خیلی جالب بود. دور هم خوش میگذروندن. برگشتم به خونه و خیلی زود خوابم برد. صبح که پاشدم  صبحانه خوردیم. و همه از وضع ناجور اتاقی که من و خانم های دیگه توش خوابیده بودیم حرف می زدن. کنجکاو شدم. یه گشتی تو اتاق زدم  و دیدم جنازه یه موش مرده درست بالا سرم بوده. بیشتر که دقت کردم دیدم از هر نوع جک و جانوری اونجا پیدا میشه. یاد صبحونه ای افتادم که با ولع اونجا خوردیم و زدم بیرون که بهش فکر نکنم. خوشبختانه مینی بوس اومد و برگشتیم.


۱. دلم کافه می خواد. دلم می خواد تو یه روز زمستونی که دونه های برف نرم نرم پایین میان برم کافه. یه گوشه دنج لب پنجره پیدا کنم و قهوه داغمو با کیک شکلاتیم بخورم و گه گاهی با حالت مرشدا و دنیا دیده ها به بیرون نگاه کنم و رفت و آمد مردم توی یه روز برفی برفی ببینم.

۲. مامان گیر داده که شوهرم بده ولی من نمی خوام. نمی خوام چون حس می کنم یا ازدواج باید دور تمام آمال و آرزوهامو خط بکشم. چون به این باور رسیدم که مرد ها موجودات مغرور و بی درکی هستن که زن ها رو باور ندارن. نمی خوام چون نمی خوام کسی ضعیفه صدام کنه و هر کاری بخوام انجام بدم با بهانه تراشی های متعصبانه منصرفم کنه.

بچه بودم. ماشین نداشتیم. با بابا و مامان و الی جون در حال برگشت از جایی بودیم. بابا یه حرفی زد. یادم نیست چی گفت. فقط احساس سرخوردگی و ناراحتی که داشتم یادمه. از اون حرفایی زده بود که تو چون دختری بهتری حرف زیادی نزنی. حرفایی که برای بابا فقط ش خی بودن و هنوزم هستن. اما شاید خودش ندونه که به خاطر همین حرف هایی که باعث میشد حس کنم هیچی نیستم و هیچ جایگاهی تو این خراب شده ندارم کم کم ازش فاصله گرفتم و اصلا هم از فاصله ای که باهاش دارم و حرف هایی که بین مون رد و بدل نمیشه ناراحت نیستم. 

اون روز وقتی رسیدم خونه رفتم زیرزمین. دفتر مورد علاقه مو که همه چیزهای دوست داشتنی مو توش می نوشتم برداشتم و در حالی که شر شر اشک از چشم اام میومد و آب دماغم راه افتاده بود شروع کردم به نوشتن‌.

خیلی چیزا نوشتم که الان یادم نمیاد بهتون بگم فقط این جمله یادمه: "یه روز خلبان میشم و به بابا ثابت می کنم دخترا با پسرا فرقی ندارن و ضعیف نیستن"

اون موقع نمی دونستم برای خلبان شدن باید دندون های سالم و پر نکرده داشته باشی و چشم هات نباید ضعیف باشه. بعد ها که فهمیدم خیلی ناراحت شدم و راستشو بخواین کم کم یادم رفت یه روزی دلم می خواسته خلبان بشم که به بابا ثابت کنم دخترا هم قوی هستن و چیزی از یه پسر کم ندارن.

مامان که بحث ازدواج پیش می کشه یاد حرف های بابا میفتم و احساسی که یگبعد از شنیدن حرف هاش داشتم. حقارت و خود کم بینی و این باور که من هیچی نیستم.

اون حرف ها و اون حس ها هنوزم با من هستن. هنوز نتونستم بهشون غلبه کنم. راستشو بخواین فکر نمی کنم اصلا بتونم تنهایی بهشون غلبه کنم.

از این که دخترامونو طوری تربیت کنیم که هدف غایی شون در نهایت شوهر کردن باشه متنفرم. من این طوری تربیت شدم و هر روز با این تفکر جنگیدم که نمی خوام زن یکی مثل بابا بشم. 

اما مردهای این شهر همه یه جور هستن. 

مامان که از ازدواج حرف میزنه یاد "ط" میفتم که خودش هم نفهمید کی سر سفره عقد نشست. از ازدواج سنتی متنفرم. اما بیرون از خونه هم نمی تونم به کسی اعتماد کنم.

شتید فعلا باید ریشه درد رو درمان کنم.

۳

 Bird boxرو دیدم. فیلم خوش ساختیه. و دیدنش خالی از لطف نیست.

دو تا انیمی colorful و the silent of voice هر دو خیلی ماهرانه به پدیده خودکشی و علت هاش بین نوجوون ها پرداخته. اگه درکی از احساسات این رده سنی ندارین حتما ببینید. به خاطر هیچ راضی به مرگ میشن البته هیچی که برای اون سن یک غم بزرگه.

Roma حس خاصی بهم نداد. بیشتر یاد فیلم های اصغرفرهادی افتادم. فضای سیاه و سفیدش هم برخلاف فهرست شیندلر خیلی اذیتم کرد. اما تنها بودن زن ها رو خیلی خوب نشون داد. دو تا صحنه طلایی داشت که بهتره خودتون ببینید و قضاوت کنید.

فعلا همینا


شمام وقتی یه کتاب قطور می خونین خیلی حال می کنین وقتی به وسطاش می رسین و  دیگه با طرز گرفتن کتاب و نگرانی برای پاره شدن احتمالیش درگیر نیستین؟

من که ذوق می کنم به اون وسطا می رسم ولی لامصب هر چی به سمت پایان نزدیک می شم بازم اون بدبختیای اول کتاب آوار می شه رو سرم. به خصوص با گردنم درگیرم.


یه وانت داره که پشتش بساط فلافلی راه انداخته. یه بنر کوچیک هم زده رو در پشتی وانت به این مضمون: فلافل سعید

سعید یه جوونه تو سن و سال من.

 شاید بزرگتر شاید هم کوچیکتر.کلی شیشه نوشابه با جعبه های زرد رنگ قدیمی (که البته لیموناد با شیشه سبزرنگ هم توشون پیدا می شه)، یه دبه خیار شور، یه دبه سس خردل (از همون دبه های جای سرکه وردا) و یه جا نونی و البته دستگاه کارت خوانش محتویات انتهای وانت سعیده. 

یه گاز چهار پایه که اطرافشو برای در امون موندن از وزش باد  با فویل پوشونده و یه ماهیتابه روهی هم کنار درِ پشتی وانت گذاشته. خودش اون وسط میشینه. دیواره سمت راست وانت رو برداشته و مثل یه میز شده برای مشتری ها.  خمیر فلافل و گوجه ها و کلم هم یه جایی اون زیر هستن که من نمی بینم.

سعید همیشه مشتری داره. هر وقت از کنارش رد می شم(که البته یا وقت ناهاره و یا وقت شام) چند نفر خیره به دست های سعید ایستادن تا فلافلشون حاضر بشه.

امشب برای دومین بار کنار وانتش ایستادم و دو تا فلافل سفارش دادم. یکی برای خودم و یکی برای الی جون. دست هامو تو جیبم کردم و چشم دوختم به سعید.

موهاش زیر نور لامپی که کنار سرش آویزون بود روشن به نظر میرسید. از بس سرگرم کارش بود نفهمیدم چشم هاش چه رنگیه. خیار شورش تموم شده بود. گوجه هم. گوجه ها رو از وسط دو نیم می کرد و با اندازه های تقریبا مساوی خورد می کرد. خورد کردن گوجه ها که تموم شد دست راستشو تا نزدیکی آرنج داخل دبه خیارشور  کرد و دو تا خیارشور درشت بیرون آورد. دستشو  کشید روی شلوارش تا خشک بشه، و بعد کارد رو برداشت. خیار شور ها رو به درازا دو نیم کرد. به درازا به قطعات مساوی خورد کرد و همون تیکه ها رو دوباره از وسط به دو نیم قسمت کرد. 

خورد کردن خیارشورها که تموم شدن رفت سراغ ماهیتابه.

فلافل ها تقریبا آماده بودن. با کهنه ای که بعد از کلی گشتن، زیر خودش پنهون شده بود، میز رو تمیز کرد. شش تیکه نون جلوش گذاشت.

اول کلم هابعد گوجه و خیار شور و برای هر لقمه ۴ تا فلافل می گذاشت‌. 

پولو دادم. دو تا فلافل موبرداشتم و راه افتادم سمت خونه.

سعید یه فلافل فروش معمولی بود. حتی به محیط زیست اونقدرا احترام نمی گذاشت و توی جوب کنارش کلی نایلون افتاده بود که همه مال سعید بودن . نوآوری هاصی نداشت. فلافل هاش هم طعم خاصی نداشتن. سس خردلش هم هیلی بدمزه بود. اما سعید دوست داشتنی بود. همیشه مشتری داشت و مشتری ها بهش احترام میذاشتن.

سعید به دل می نشست شاید چون خودش و محیط اطرافشو شناخته بود و با فلافل فروختنش حال می کرد.






تو

این پست نوشته بودم که هوس کردم، برم کافه.

از سر خیابونی که از تاکسی پیاده می شم تا محل کارم دقیقا 8 دقیقه وقت دارم برای پیاده روی کردن و لذت بردن هوا و دیدن تابلوهای مسیر. از سر بیکاری تعداد کافه های این مسیر 8 دقیقه ای رو شمردم. هفت تا شدن. تو دو سمت خیابون البته. که فست فودها رو هم حساب نکردم. فقط اونایی که صرفا روشون نوشته بود کافه، رو شمردم. 

از قبل کافه سینما رو برای رفتن انتخاب کرده بودم. چون می دونستم دو روز در هفته نمایش فیلم دارن می خواستم فضاشو ببینم که اگه خوب باشه بعدا با الی جون بریم.

بعد از کار خسته و کوفته با یه رژ لب خورده شده و صورتی که لک های جوشش پررنگ تر از همیشه خودنمایی می کرد، با یه مقنعه ی سرمه ای و کاپشن سبز و کوله ی رنگی رنگی در کافه شونو باز کردم. در نگاه اول انگار وارد پذیرایی یه خونه شده باشی که مبل ها و صندلی هاشو تو قسمت های مختلف پذیرایی چیده که آدم های با رنج سنی مختلف بتونن دور هم بشینن و البته پرده سفیدی که ته سالن بود و چینش مبل ها و صندلی ها طوری بود که همه به پرده دید داشته باشن. صندوق دار اون ته سالن بود.

این  چیزا رو من بعدا فهمیدم اما چیزی که موقع ورود دیدم این بود:

با یه فضای پر دود مواجه شدم و چهار یا پنج تا پسر جوون که اون ته کافه دور هم نشسته بودن و سیگار می کشیدن. سیگارشون بوی خوبی دلشت. صاحب کافه هاج و واج نگاهم می کرد. بقیه پسرا هم همین طور. واقعیتش صحنه ای که دیدم بدجوری منو هم شوکه کرد. و برای چند ثانیه من پسرا رو نگاه می کردم و پسرا به من. پسرا به من نگاه می کردن و من به پسرا و البته صاحب کافه که یه پسر شاید ۲۵ساله بود و نگاهش با دهان باز رو من  میخکوب شده بود. صحنه اسفناکی بود و البته خنده دار. یه حوری نگاهم می کردن انگار بودن تو همچین جایی وصله من نیست. یه جوری نگاه شون می کردم که خدایا اینجا دیگه کجا بود من اومدم. 

یه لحظه به این فکر کردم که اگه چند سال پیش بود حتما از ترس می مردم و با یه عذر خواهی در کافه رو می بستم و برمی گشتم. از فکرم خنده ام گرفت. با همون لبخند روی لب در کافه رو بستم و بی توجه به پسرای نشسته و دود سیگار پخش شده رفتم داخل.

از پسری که فگر می کردم صاحب کافه س منو خواستم. منو رو دستم داد. یه گوشه نشستم. منو رو یه نگاهی انداختم. یه جورایی نگاه شون و فضا و چیدمان کافه تو ذوقم زده بود. به نظرم نمی ارزید پول زیادی خرج کنم. یه بستنی شکلاتی سفارش دادم و چشم دوختم به دیوار روبروم.

کاغذ دیواری شون قهوه ای بود و قسمت بالای کاغذ دیواری رو خودشون با عبارات و نقاشی های ابتکاری طرح دار کرده بودن. روی دیوارا تا جایی که تونستن عکس و موستر بازیگرای معروف چسبونده بودن. ولی تمام وسعت دیدم همون دیوار روبروم بود. نمی تونستم به سمت چپم نگاه کنم چون حس می کردم پسرا فکر می کنن انتظاماتی یا یه همچین چیزی هستم. می خواستم راحت باشن. حتی اول آهنگ روشن کردن و بعد خاموشش کردن. انقدر حالم خراب بود که حوصله نداشتم بگم روشنش کنن. سودوکوی گوشی مو باز کردم و شروع کردم به بازی. صندلی که روش نشسته بودم خیلی کوتاه و کوچیک بود. نمی تونستم راست بشینم. خوشبختانه بستنی رسید. شروع کردم به خوردن. زود تموم شد.

جو طوری نبود که بشینم. حس می کردم بقیه معذب ان. پا شدم. حساب کردم و اومدم بیرون.  



مدت ها بود دلم می خواست برای خواهر جان متنی بنویسم که هم خوشحالش کنم هم این که احساسم را بیان کرده باشم. می دانستم آنقدری باهوش هست که غم پنهان جملاتم را بفهمد. اما افکارم تبدیل به جمله های خواندنی نمی شدند. خلاصه این کار را پشت گوش انداختم تا دو شب پیش. به خاطر خواب بدی که دیدم از خواب پریدم. مثل همیشه نگاهی به سمت راستم انداختم. بیدار بود و در حال نوشتن. پبا صدایی خواب آلود پرسیدم:"آجی ساعت چنده؟"

-"پنج و نیم آجی"

همیشه می گفت ساعت شش صبح  تازه خوابش می برد و من باور نمی کردم. فکر می کردم غلو می کند. می دانستم تایم خوابش از دو یا سه شب به بعد است. برای همین احتمال می دادم مثلا ساعت 4 که خوابش می برد می گوید شش خوابیده. وقتی آن موقع از صبح در حال نوشتن دیدمش انگار تمام افکاری که چند ماه بود توی سرم وول می خوردند همگی به یک جا برای جمله شدن تلاش می کردند. بی خیال خوابیدن شدم و من هم بی آن که بفهمد شروع کردم به  ثبت جملات در صفحه گوشی.

کارم که تام شد آفتاب بالا آمده بود. بیدار شدم و چرخی توی خانه زدم. به فکر عکسی برای نوشته ام بودم. چون بیشتر توی اینستا ول می چرخد باید متن را آنجا منتشر می کردم. دلم یک عکس دو نفره حسابی می خواست. آلبوم ها را پیدا کردم و همه را تک به تک ورق زدم. اما دریغ از یک عکس دو نفره خوشگل. :|

انگار آن وقت ها کسی سررشته از دوربین دست گرفتن نداشته یا شاید هم ما علاقه ای به عکس گرفتن با هم نداشتیم. خلاصه که دست به دامن آرشیو عکس های  کامپیوتر شدم. بیشتر از آن که از آدم ها عکس گرفته باشم از طبیعت عکاسی کرده بودم. و چقدر از این بابت پشیمان شدم. شاید باید برای گرفتن عکس های دسته جمعی و خانوادگی وقت بیشتری بگذارم. بدجوری دلم گرفت. در تمام عکس های دو نفره مان یک ایرادی پیدا می کردم. بی خیال عکس دو نفره شدم و و فقط می خواستم یک عکس تک نفره از خودش پیدا کنم. نتیجه کارم خیلی خوب نبود اما چاره ای هم نداشتم. همان ها را ادیت کردم و پست منتشر شد. و این هم متنش:

"یک نفر همین که خواهر دارد یعنی جزو خوشبخت های روی زمین است. حالا اگر خواهرت آنقدر بزرگ شود که وقتی نگاهش کنی، حرف هایش را گوش بدهی، شعرها و نوشته هایش را بخوانی، راه رفتنش را ببینی و در همه این حالت ها و خیلی وقت ها و حالت های دیگر از ته ته ِ تهِ دلت به او افتخار کنی و برایت یک قهرمان باشد، آن وقت نمی دانم درجه خوشبختی ات از صد، چند می شود! عزیزترینم نمی دانم کِی بزرگ شدی. نمی دانم کِی شاخ و برگ های ذهنت آنقدر قد کشیدند که خیلی از آدم های دیگر باید از این پایین نظاره گر زیبایی اش باشند و آن خیلی های دیگر از روی جهل نادیده اش بگیرند و با تبر نادانی شان کمر به قطع شان ببندند. نمی دانم کِی دیوارِ شخصیتت را آجر به آجر روی هم چیدی و در آخر نمی دانم کِی و چطور از بین تمام آدم های ریز و درشت زندگی ام تو قهرمان زندگی ام شدی. قهرمان زندگی ام، هر روز و هر لحظه که برایم از افکار و دردها و رنج هایت می گویی به تو افتخار می کنم. به مسیر رو به رشدت افتخار می کنم. وقتی می بینم امروزت مثل دیروزت نیست با غرور تحسینت می کنم و متاسفم که دیگر نمی توانم تکیه گاه محکمی برایت باشم. چون کیلومتر ها با آن دختر بچه ای که روزی دست روی شانه اش می انداختم و روی پله های حیاط خانه مان دو ستاره ی روی تیر برق مشرف به حیاط را نشانش می دادم فاصله گرفتی. دو ستاره ای که یکی شان جلوه بیشتری داشت و من همیشه عاشق ش بودم. فروغش را دوست داشتم. همان طور که امروز و تا ابد درخشش تو را دوست دارم. هنوزم بزرگترین آرزویم این است که به بزرگترین آرزوهایت برسی تا قلبت مملو از شادی شود و درخت تنومند ذهنت احساس آرامش کند. عزیز ترینم می دانم تا به امروز آنقدر بزرگ نشده ام که افکارت را درک کنم، نوشته ها و دغدغه هایت را بفهمم و شاید دیگر نتوانم در مسیرت، یاری ات کنم اما می توانم همیشه و در هر حالی که هستی محبتم را نثارت کنم و باورت داشته باشم. باورت دارم و به خودم قول داده ام اگر نمی توانم چیزی به شاخ و برگ های وجودت بیافزایم مانع رشد و بالندگی شان نشوم. قهرمان عزیزم با لبخندهای شیرینت دنیایم را زیبا کن چرا که اشک هایت به من قدرت نابودی دنیا را می دهد."

اما وقتی خط آخر

این کامنت  را دیدم، به خودم شک کردم.

"قهرمان می‌سازیم تا هرچی که نمی‌تونیم بهش برسیم رو توی قهرمان‌هامون جست و جو کنیم."

وقتی از این دید به نوشته ام نگاه می کنم بدجوری حالم بد می شود چون بیراه هم نمی گوید. اصلا بیراه نمی گوید.


حساب و کتابم را جمع می زدم اما هر چه تلاش می کردم حساب ها جور نمی شد. دوباره پرداختی ها را چک کردم. کارمزدها را هم. ثبت های سیستمی و هرآنچه را که می دانستم ممکن است در آن اشتباهی رخ داده باشد از نو حساب کردم و بالاخره از اختلاف ۱۳۵ هزار تومان به ۱۶ هزار رسیدم و در نهایت آن ۱۶ هزار هم که از یک بی دقتی ناشی شده بود، به صفر رسید. دفتر حساب روزانه را به رئیس دادم و خداحافظی کردم. 
به نسبت یک پنجشنبه آخر سال روز شلوغی بود. می دانستم ناهار نداریم. از فلافلی با کلاسی که جدیدا افتتاح شده بود دو تا کوکتل برای خودم و خواهر جان گرفتم. قیمتش به نسبت محله خودمان بیشتر بود ولی احتمال می دادم ساندویچی نزدیک خانه باز نباشد. پول ساندویچ ها را حساب کردم و باقی مسیر را پیاده رفتم. بین راه سعید و ماشینش را دیدم که برای اولین بار بدون مشتری بود. ساکت نشسته بود بلکه کسی هوس فلافل به سرش بزند. عذاب وجدان گرفتم که از جای دیگری خرید کردم ولی هوس فلافل نداشتم.
با همان عذاب وجدان از کنار سعید و فلافلی نقلی اش رد شدم.
شهر به شکل گریه آوری خلوت، غمگین،تیره و خاک آلود بود. می دانستم یک هفته دیگر در چنین روزی وارد سال جدید می شوم ولی حس خوبی نداشتم  و ندارم.
حس می کنم در سال جدید کار خاصی نکردم. ولی چرا یک کار خاص انجام دادم. بالاخره از آن شرکت کوفتی بیرون آمدم و شغلم را هر چند با حقوق کمتر عوض کردم. 
اما فقط همین یک کار.
دیگر چیز خاصی یادم نمی آید.
دوست دارم از آرمان هایم برایتان بگویم ولی  راستش باجه ی آرمان ها در ذهنم خاموش شده اند. دیگر نه می دانم و نه می توانم درست را از غلط تشخیص دهم. آنقدری فهمیده ام که برای درست یا غلط بودن چیزی نمی توان معیار خاصی تعیین کرد. مثل شرلوک هلمز که اگر می دید مجرمی به خاطر شرایط خاصی جرمی مرتکب شده بی خیالش می شد و آزادش می کرد. در واقع همه چیز به شکل خیلی پیچیده ای نسبی است.فقط می دانم مدت هاست برای یادگیری وقت نگذاشته ام و الان زمانش رسیده که اندکی بیشتر برای خودم وقت بگذارم. همین
فقط همین یک مورد را می خواهم سعی کنم در سال پیش رو انجام دهم.
شما چطور؟ این روزها چه حسی دارید؟ 

۱. عزیزانم سال نو همگی تون مبارک باشه. ان شالله که دلتون شاد و تنتون سلامت باشه.

۲. رفتم برای الی جوون و امیر حسین عیدی خریدم. موقع خرید فقط علایق خودم مد نظرم بود. با خودم گفتم من که نمی تونم برای خودم خرید کنم بزار برای اونا بخرم ولی با توجه به علایق خودم که خودمم یه بهره ای برده باشم.

کاغذ کادوهاشونو خیلی دوست دارم.

این هیاهوی خرید چند ساعت قبل از عید فوق العاده س هر چند نه دلت میاد چیزی بخری و نه دلت میاد چیزی نخری!

۳. سرما خوردم. تازه روز اولشه و از صبح ۳ تا استامینوفن خوردم. به نظرتون می تونم تا ۲شب بیدار بمونم؟

۴. به مناسبت روز پدر رفتم از کبابی که همیشه با الی جون می رفتیم و کبابی به بدن می زدیم، برای خونواده کباب خریدم ولی کباب که آوردم خونه بدجوری تو ذوقم خورد. انگار کمتر از تعدادی که خواسته بودم، داده بود و از اون بدتر خیلی بد بسته بندی شده بود. خلاصه چشم مون دید ولی معده مون نه. و بدجوری پیش بابا ضایع شدم. هرچند اینقدر عزیز بود که به روم نیاورد.




بچه که بودم بابا اینقدری در قبال هر کدام از خواسته هایم از واژه ی "ندارم" استفاده کرده بود که فکر می کردم ما خیلی خیلی فقیریم. از میان چیزهایی که در عالم بچگی آرزویش را داشتم، یکی تلویزیون رنگی بود و دیگری ماشین . که البته هر دو به درد خانواده هم می خوردند. 

آرزو داشتم کارتون فوتبالیست ها را از قاب رنگی ببینم. یادم می آید وقتی عمو اینا که با هم در یک خانه زندگی می کردیم، تلویزیون رنگی خریدند کلی حسودی ام شد یعنی راستش را بخواهید می خواستم از شدت حسادت بزنم زیر گریه. دلم برای خودم سوخت. مدام فکر می کردم چرا آن ها دارند ولی ما نداریم! توی حیاط مثلا بازی می کردم و تلویزیون را دید می زدم با حرصی توامان با اشک. 

تب و تاب تلویزیون عمو برایم خوابید. با همان سیاه و سفید خودمان ساختم. به خصوص که بابا تلویزیون قدیمی عمو اینا را برای خودمان آورد که بزرگتر از مال ما بود و میشد سوبا و تارو را در ابعاد بزرگتری دید.

راستش را بخواهید وقتی عمو تلویزیون رنگی ۱۴اینچ را خرید در عالم بچگی احتمال می دادم که دیر یا زود ما هم می خریم. برایم دور از دسترس نبود اما به هیچ وجه حتی رویای ماشین داشتن را هم در سر نمی پروراندم. یعنی چون مطمئن بودم ما پول خرید همچین چیزی را نداریم اصلا به داشتنش فکر هم نمی کردم. از دید من در آن روزها ماشین یک کالای لوکس بود برای بچه پولدارها.

اما یک روز در کمال ناباوری با یک پراید سفید وارد خانه شد. بابا را می گویم. 

شوکه شده بودم.

انگار تمام افکار و باورهایم غلط از آب درآمده باشد. نه خوشحال بودم نه ناراحت. حس می کردم یک عمر گول خورده ام. نمی دانستم دعوایش کنم یا ذوق زده شوم.

هرچند آن ماشین کمتر از یک سال بعد به خاطر فوت عمویی که تلویزیون رنگی خریده بود، فروخته شد و تا حدود ده سال بعدش نتوانستیم ماشین بخریم اما شوک ناشی از خریدش هنوز با من است.

الان در مورد خیلی چیزها به همان باوری رسیدم که در مورد داشتن ماشین در بچگی داشتم. گاهی فکر می کنم یعنی می شود همان طور که بابا با یک پراید سفید وارد حیاط خانه شد من خیالم از بابت خیلی چیزها راحت باشد؟



1. از کارفرما جماعت نمیشه مرخصی گرفت. یعنی حس می کنن اگه کارمندشون بره مرخصی تمام ضررهای دنیا نصیبشون می شه. این خط رو می نویسم که یادم نره اگه یه روز خودمم شدم کارفرمای یه بدبختی بهش مرخصی بدم. کاره دیگه پیش میاد. همه مون آدمیم به خدا! یه عده آفریده نشدن که از بدو تولد  به دنبال چندرغاز بدوند و یه عده دیگه خون اونا رو بمکن که دویدنشون به ثمر نشینه!

با بدبختی و فلاکت و آه و فغان و گریه سه روز مرخصی گرفتم. به خاطر بحث با رییس عید کوفتم شد. سال تحویل تنها خوشی ام کادوهایی بود که برای خواهری و برادری گرفته بودم.  دنیا برام خیلی تنگ شده بود. سرماخوردگیم تو اوج خودش بود. ولی بالاخره با شادی و خنده سال تحویل شد.

می خواستم یه روز بعد از عید راهی بشیم ولی سرماخوردگی امان نداد. روز جمعه خروس خوان از خواب بیدار شدم و شروع کردم به چیدن وسایل سفر. مامان همراهی نمی کرد. مدام مشغول یه کار الکی می شد. الی جون خسته بود. دلش نمی خواست مسافرت بره و هی به جونم غر می زد که چرا اینقدر برای سفری که می دونم خوش نمیگذره تلاش می کنم! و این که چرا پشتش نیستم که با هم سفر رو کنسل کنیم!

جوابش ساده بود. چون می خواستم برم سفر.

تنهایی وسیله ها رو چیدم. غذا حاضر کردم. خونه رو جمع کردم. ظرفا رو شستم. ساعت 4 بعدازظهر شد.

بابا گفت دیره الان نمی دونم شب باید کجا بمونیم!

و من لجم گرفته بود که چرا وقتی آدم سنش بالا می ره قدرت ریسکش به صفر می رسه.

صبح روز بعد حرکت کردیم. با وجودی که همه چیز آماده بود بازم 9 صبح از در خونه استارت زدیم.

مقصد: بندر دیلم

مسیر رفت:کرمانشاه.پلدختر.اندیمشک.اهواز.بندرماهشهر.بندردیلم

گفتم بریم تنگ شیرز؟ جای خیلی باحالیه

گفت سرراه مون نیست. به اهواز نمی رسیم.

به پلدختر که رسیدیم هوس کردم که برم روی پل. ولی نمی دونم چرا نرفتم. موکول شد به برگشت. گفتم وقتی برگردیم حتما باید نگه داری ها!

گفت باشه حتما

گفتم دره خزینه سر راه مونه بریم ببینیم؟

گفت بلد نیستم کجاست. جاده شو دیدین بگین که بریم.

جاده شو دیدیم ولی سرعتش زیاد بود و امکان پیچیدن نبود. موکول کردیم به برگشت!

بافت کوه های پلدختر به اندیمشک م بود. یه مارپیچ خاصی داشت که دلت می خواست وسطش وایسی و فقط نگاه کنی. که البته دیدنش موکول شد به برگشت.

اندیمشک به اهواز جاده سرسبزی داشت. دو طرف درخت.ولی هوا عجیب گرم بود.

دیگه سه نفری عقب ماشین جا نمی شدیم. منظورم این طوریه که شونه به شونه هم رو صندلی بشینیم. نمی شد. هر لحظه که تو ماشین بودم و غرغرهای دادامون رو می شنیدم که می گفت: "دستتو بردار می خوام تکیه بدم" تو این فکر بودم  که وقت رفتنمه، وقتی 5 تایی تو یه ماشین جا نشیم دیگه واقعا یکی باید بره.

به اهواز رسیدیم.

اهواز در نظر من یه شهر کاملا خاکستریه. از آب کارون گرفته تا پل هاش. همه شون این رنگ رو به من القا می کردن.

شب کنار کارون بودیم و صبح روی پل سفید قدم زدیم. و در تمام مدت غرغرهای الی جون رو می شنیدم و می خندیدم. یعنی می خندیدماااا.

هر جا می رسیدیم الی جون حتما باید حمام می کرد. حمام که می کرد گرمش بود. و چشمش که به من می خورد با حالتی که من غش و ضعف می رفتم از خنده تو چشم هام نگاه می کرد و می گفت: الان خوشحالی؟ الان من به این فلاکت افتادم خوشحالی؟

و من فقط می خندیدم.

از اهواز راه افتادیم سمت ماهشهر.البته فلافل و کپه و سمبوسه لشکرآبادش رو هم خوردیم بعد راهی شدیم. سمبوسه هاش بیشتر به من مزه داد. اما راستشو بخواین مردمش نه. انگار با غیر خودشون حال نمی کردن. شاید هم انرژی منفی ما زیاد بود.

به سمت ماهشهر که می رفتیم اطراف جاده خشک بود اما یکهو پرآب شد.

غافلگیرکننده ترین بخش سفر اینجا بود. هم ذوق کرده بودیم و هم تعجب. سرچ که کردم به آب های خور رسیدم. اطراف ماهشهر چند خور هست که احتمالا آب های کنار جاده آب همون خورها بودند. اگر شما می دونین راهنمایی کنین.

هوا ابری بود که رسیدیم دیلم. یه شهر کوچیک مثل شهر کوزران خودمون منتها با خلیج فارس در کنارش. شب رفتیم کنار خلیج و برای اولین بار قایق سواری کردیم. بسی حال داد و نقطه عطف سفرمون شد. یعنی بنا به اتفاقات بعدی اگه اون قایق سواری نمی بود هیچ خاطره ای نداشتیم. تا نیمه شب تو بازار چرخ زدیم. بازارش مثل بازار جوانرود خودمون بود منتها با تعصب روی عینک ری بن.

میلی به خرید نداشتم. عینک آفتابی  که برای کوه استفاده می کردم آخرین روزهای عمرشو سپری می کرد. بارها تعمیرش کرده بودم و دیگه راه نداشت. یه عینک گرفتم.

صبح هوا بدجوری ابری شد. باد شدید می وزید. آب تا نزدیکی دیوارچین بالا اومده بود. به کسی اجازه نزدیک شدن به آب رو نمی دادن و حداکثر تا 48 ساعت آینده همین وضع برقرار بود.

اونجا با این دلبر آشنا شدم. غم چشم هاش نابودم کرد. می خواستم نوازشش کنم ولی به چه دردش می خورد. فقط به عکس گرفتن قناعت کردم.

الی جون می گفت اسب نماد سرگشتگیه. فقط نماد قدرت نیست. و من یاد خودم افتادم.

حرکت کردیم سمت اهواز. آسمون ابری بود و هوا خنک. از سیل شیراز با خبر بودیم. بدون توقف توی اهواز رفتیم اندیمشک. بین راه بارون شروع کرد به باریدن. و یادم افتاد که تا جنوب رفتم ولی دستم به یه درخت نخل هم نخورد. موکول شد به دفعه بعد!

همون اول شهر توی یه مرکز اموزشی اطراق کردیم. یه فرش داشت فقط. تا صبح یخ زدیم چون به اندازه هر 5 نفر پتو نیاورده بودیم. گذشته  ازینا  گفتیم میریم جنوب دیگه!

تلویزیونی نبود که از اخبار مطلع بشیم. چون چند کیلومتر با شهر فاصله داشتیم نت درست حسابی هم نبود. آسمون اندیمشک سیاه سیاه بود. ابهتش آدمو می گرفت. شاید چون دشت بود وسعت ابرهای آسمون بیشتر به چشم میومد.

با اخبار دست و پا شکسته از اطراف مسیر پلدختر رو از گزینه هامون حذف کردیم و راه افتادیم سمت خرم آباد.

تمام راه بارون بارید.

اینقدر سختمون بود که میلی به موندن نداشتیم. ناهار خوردیم و حرکت به سمت بروجرد. هواشناسی می گفت برف  توی جاده نورآباد به کرمانشاه در حال بارشه  که برای ما خیلی مسیر بهتری بود ولی ما مسیر دورترو انتخاب کردیم.(البته بعدا فهمیدم من اخبار سایتی رو خوندم که اون خبرو چند سال پیش منتشر کرده) با اعلام هواشناسی هم نظر به رفتن بود نه موندن.

سی کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که برف شروع کرد به باریدن.یه جوری می بارید که یه متر جلوترمونو نمی دیدیم. یهو روی یه گردنه برف پاک کن ماشین از کار افتاد.

پدرجان هرکاری کرد، نشد که درست بشه. نه می شد راه بیفتیم. نه می شد بمونیم.  زنگ زدیم امدادخودرو بیاد دنبالمون ولی آدرس دقیق می خواست که ما بلد نبودیم. داشتم شیوه های مردن مون و چطوری نجات دادن دادامونو تو ذهنم مرور می کردم که در صورت بروز اتفاق چیکار کنم بچه نمیره که بابا یه خودروبر رو نگه داشت. شانسی به تور ما خورده بود. با ماشین سوارش شدیم. عجیب حال داد. یعنی یه جوری حال داد که حسودی تون بشه. :دی

برگشتیم خرم اباد. شبو همونجا موندیم. رودخانه وسط شهر گل آلود بود. سرم گیج می رفت بهش نگاه می کردم. توی خانه معلم اطراق کردیم. بعد از چند شب می شد راحت بخوابم.

فرداش رفتیم دیدن فلک الافلاک. نقطه عطف یه قلعه پشت بامشه که اجازه ورود نداشت و بدجوری توی ذوقم خورد.

زیبا بود ولی چیزی که فکر می کردم نبود. دنبال شیشه های رنگی داخل قلعه می گشتم. تو اخبار دیدم که استاندارشون وقتی درباره قلعه و ثبت جهانیش حرف می زد پشتش چند تا شیشه رنگی هست. ولی هر چی گشتم تو قلعه همچین چیزی ندیدم.

اومدیم راه بیفتیم سمت شهرمون که یادمون افتاد مدارک مون جا مونده. دوباره برگشتیم محل اسکان. مدارکو برداشتیم و راه افتادیم سمت شهر خودمون. این دفعه از جاده نورآباد. که خیلی کوتاه تر از مسیر بروجرده.

و بالاخره رسیدیم خونه مون.حس می کنم مردم جنوببه نسبت اتفاق هایی که براشون افتاده پیشرفت نکردن. یعنی جنگ پیشرفت یه سری شهر ها رو کند کرد اما پیشرفت شهرهای درگیر رو به تعویق انداخت. و این به تعویق افتادن همچنان ادامه داره.




1. قبل از هر چیزی باید بگم چرا نظر یه نفر باید به نظر اکثریت یک ملت برای حذف عادل از نود بچربه؟ واقعا چرا؟ به عمق این موضوع که فکر می کنم حالم بد می شه!

2. چرا سیل؟ از اول عید به بعد نقاط مختلف کشور دچار سیل شدن و  از همون اول برای همه ماها این سوال ایجاد شده که چرا؟ چرا یه عده باید بی خانمان بشن؟ یه نفر مثل پدر خودم رو در نظر می گیرم. سرمایه ی زندگیش بعد از 50 سال زندگی شده یه خونه و حالا اگه یکهویی آب تا سقف این خونه بالا میومد و گل و لای تا نزدیکی کابینت آشپزخونه ش، می خواست چیکار کنه؟ باید 50 سال دیگه زحمت بکشه تا بتونه تازه صاحب خونه بشه؟ عمرش کفاف می داد اصلا؟

 من این ترس رو تو چشم خیلی ها دیدم. خیلی ها هستن که تنها سرمایه های زندگی شون رو از دست دادن. حتی در مرحله بالاتر بعضی عزیزانشون رو.

زله یک اتفاق غیر قابل پیش بینیه. ولی سیل نه!

یه عالمه سوال داشتم در مورد سیل های اخیر. و کلی از این ور و اون ور مستند دیدم و مطلب خوندم و گزارشات دقیق یه عده که در محل حضور داشتن رو شنیدم. تو این زمینه آقای محمد درویش خیلی عالی و علمی اطلاع رسانی می کنن.

آدرس اینستاشون: darvish.mohamad

و کانال تلگرام شون:darvishnameh

به نظرم واجبه که همه

مستند مادرکشی رو ببینیم. این مستند خیلی خوب شرح داده که چه گندی زده شده و چه بلایی داره سرمون میاد.

اما یه خلاصه ای از چیزایی که دستگیرم شد رو اینجا به صورت سوال و جواب می نویسم. برای این که توضیحات طولانی نشه سعی می کنم در مورد اصطلاحات خاص لینک بزارم.

سوال اول: آیا درسته که وارد دوره تر سالی شدیم؟

خیر. ایران یکی از کشورهاییه که در محدوده عرض جغرافیایی 25 تا 40 درجه نیم کره شمالی قرار گرفته و به کمربند خشک معروفه. مدل های اقلیمی برای کشوری مثل ایران جواب نمی ده و واقعیت اقلیمی ما اینه که همیشه ریزش های جوی کشور در یک سال انحراف معیار زیادی از میانگین بارش سالیانه داره. پس در کشور ما و مناطق مشابه همیشه ممکنه چنین اتفاقاتی رخ بده. اما دلیل رواج این شایعه؟

در واقع می خواستن مقاومت افراد ساکن در شهرایی که قصد داشتن از شهرهای اون ها طرح های انتقال آب رو به مناطق دیگه اجرا کنن، رو کاهش بدن. در حال حاضر

طرح انتقال آب از دریای خزر به سمنان در دستور کاره. که از بیخ و بن اشتباهه. این طرح ایستم دریای خزر رو به شدت به خطر میندازه. با شیرین کردن آب خزر پسماند ناشی از این فرآیند وارد خود خزر می شه و به دلیل هزینه بر بودن، امکان نداره آب خزر رو در خود سمنان شیرین کنن. به علاوه لوله های انتقال آب از وسط

جنگل های هیرکانی عبور می کنه و مسلما باعث آسیب به این منطقه با ارزش می شه. (با 4 تا جمله نمی تونم گستره آسیبی که این طرح ممکنه وارد کنه رو شرح بدم .شاید در یه فرصت بهتر در موردش نوشتم اما پیشنهاد می کنم حتما در موردش مطالعه کنین.)

سوال دوم: آیا جنگل خواری در بروز سیل آق قلا موثر بوده؟

از سال 1335 تا سال 92 حدود 51درصد از جنگل های هیرکانی شمال کشور از بین رفته. این جنگل ها ارزش جهانی دارن و فقط هم در ایران و آذربایجان وجود دارن. از بین یک و هفت دهم میلیارد اراضی جنگلی باقی مونده حدود هشتصد هزار هکتار به جنگل مخروبه تبدیل شده. یعنی جنگل ظاهر سبزی داره اما تنوع زیستی نداره. اومدن یه سری درخت با یه گونه ثابت کاشتن که سریع رشد کنه و زود قطع کنن برای فروش. چرای بیش از حد دام هم که عضو ثابت تخریب محسوب می شه. وقتی جنگل تک گزینه ای می شه آسیب پذیری بیشتری نسبت به آفت ها، سیل و آتش سوزی داره. اگه برداشت چوب از جنگل های شمال کاملا ممنوع بشه(یعنی نه فقط یه سری گونه های خاص) اون وقت همه می تونن به زنده موندن جنگل کمک کنن چون هر جا ماشین رو در حال حمل چوب ببینه مطمئنه که قاچاقه.

جالبه بدونین که میانگین ریزش های 50 ساله اخیر تغییر چندانی نداشته. فقط بارش هایی که قبلا به صورت برف داشتیم الان به دلیل گرمایش زمین به صورت باران داریم. ولی در قدیم به دلیل تراکم پوشش گیاهی، بارندگی ها منجر به بروز سیل نمی شدن. ما علاوه بر تخریب جنگل ها، قسمت های بالادست جنگل ها رو هم به مزرعه تبدیل کردیم و با اینکار احتمال وقوع سیل بیشتر شده. اما کاهش پوشش گیاهی تنها دلیل سیل نیست.

تا قبل از احداث

سد وشمگیر رژیم رودخانه توانایی مهار سیلاب رو داشت. اما این سد، شدت جریان رود رو زیاد کرده و به تبع اون سرعت رسوب گذاری بیشتر شده. با افزایش رسوب، بستر رود باید لایروبی می شد.

علاوه بر این با احداث سد،

پایاب رودها گم می شن. پایاب به زبان ساده یعنی محل ورود رود به دریا یا دریاچه یا رود های دیگه. در مورد گرگان رود به خاطر ساخت سد در بستر رود، مردم در پایین دست سد به حریم رود وارد شدن و خونه ساختن و همین کار باعث شده محل ورود گرگان رود به دریا گم بشه.

عین همین اتفاق در زرینه رود هم افتاده و با نزدیک شدن به دریاچه ارومیه بستر رود گم می شه.

سوال سوم: آیا سد سازی در جلوگیری از سیل ها موثر هستن؟

مخالفت با سد سازی بیشتر از 25 ساله که در دنیا رواج داره. از سال 1985 به بعد در امریکا هیچ سدی با ارتفاع بیشتر از 15 متر ساخته نشده. طی تحقیقات عده ای از اکولوژیست ها روی هزار سد در دنیا ، حتی یک سد هم وجود نداره که فایده هاش به آسیب هاش بچربه. درسته که سدساز برای تامین آب شرب مردم لازمه اما میزان آب شرب مورد نیاز مردم کشور ما حدود هشت میلیارد متر مکعب می شه و اگه دو یا سه برابر این مقدار سد می ساختیم کافی بود.اما ما برای 80 میلیارد متر مکعب آب برای سد سازی برنامه ریزی کردیم. و تا حالا 55 میلیارد متر مکعبش رو ساختیم. در حالی که در کشور بیشتر از 46 میلیارد مکعب آب نداریم.

دنیا به این نتیجه رسیده که اگه یه کشور می خواد به توسعه پایدار برسه حداکثر حق داره از 40 درصد آب تجدید پذیر خودش استفاده کنه. در دنیا دو کشور هستن که بیشتر از 40 درصد مصرف می کنن. اول ایران با مصرف بیشتر از 96 درصد و بعد هم کشور مصر.

اگه سد سازی در جلوگیری از سیل موثر بود پس چطور چغازنبیل 3000 ساله که سرپا مونده یا میل گنبد در گنبد کاووس.

سد سازی باعث افزایش حفر چاه می شه به این صورت که به خاطر احداث سد چشمه های پایین دست کم کم خشک می شن. و برای تامین آب لازم برای کشاورزی مجبور به حفر چاه می شن.  این در حالیه که قنات ها شیره ی زمین رو می دوشن و چاه ها خون زمین رو می مکن.تفاوت رو احساس کردین؟

پدربزرگم تو زمینش چاه غیر مجاز داره. اکثر افراد اون منطقه کشت ذرت و چغندر دارن. و هیچ بعید نیست مشابه بلایی که سر اهالی ورزنه اومده، سر این منطقه هم بیاد.



اگر قصد دارید عذر کسی را بخواهید به هر دلیلی، از ماه قبل به او اطلاع دهید تا حساب کار خودش را بداند و به فکر کار بعدی یا هر خاکی که می تواند به سر بگیرد، بیفتد. این کار حتی با داشتن تبعات احتمالی بعدی با اخلاقیات همسان تر است.

پی نوشت: برای بار دوم بیکار شدم. به همین راحتی و خوشمزگی.

کارفرما از دید من خدا ندارد، فقط پول را می بیند نه آدم را. آدم ها و احساساتشان را ببینیم. کارفرمای با خدایی باشیم.

میلاد امام زمان مبارک.

امام زمان دیروز یکی از بنده هایی حالم را گرفت که خیلی سنگ تان را به سینه می زد. من از این جور آدم ها بدم می آید. دوست دارم حالشان را بگیرید. شما هم دوست شان ندارید؟

ولی این حرف ها همه در حد حرف هستند. زندگی ادامه دارد. او کارش را پیش می برد و چه بسا رونق هم بگیرد. من هم چند روز بعد فراموش می کنم و مدتی بعدترش کار پیدا می کنم و فقط یک خاطره بد یادم می ماند. خاصیت زندگی این است. ج و کردن ها و نفرین ها و ناسزاهامان به جایی نمی رسد. روزگار قواعد خودش را دارد. نیروی ماورایی هم قرار نیست کاری از پیش ببرد. اگر آنقدر قوی بودی که همان لحظه حقت را بگیری و خالی شوی، بردی وگرنه همیشه یک حس بد قربانی شدن در درونت گاه و بی گاه خودش را نشان می دهد.

این همان زندگی واقعی است که با آن درگیریم. چیزی کاملا خلاف آن چه یادمان داده اند.


فیلم

"آتش در خرمن" یادتونه؟ از اون فیلم چهره با اراده و مصمم رحمان یادمه با چشم های حسین یاری و شنای گله گاومیش ها در هور. البته اون موقع نمی دونستم به اون جا می گن هور!

"هور در آتش" رو چی؟ یادتونه؟ قایق ها از بین نی ها حرکت می کردن و سرنشینای قایق با دست نی ها رو کنار می زدن. 

هورالعظیم بزرگترین تالاب خوزستان و از بزرگترین تالاب های ایرانه. در زمان های قدیم

شیعیان مشعشعی در این تالاب ها زندگی می کردن. اونا خونه هاشونو روی تالاب با حصیر می ساختن و با قایق از یک روستا و عشیره به روستای دیگه می رفتن‌. فک کنین می خواین برین خونه عموتون تو روستای بقلی بعد سوار قایق می شین و در خونه ش پارو رو زمین می زارین. جالبه نه؟

باستان شناس ها تالاب هورالعظیم رو میراث دار تمدن سومر و بین النهرین می دونن. هور نشین ها طبق تصاویر حک شده در آثار تاریخی که در موزه بغداد نگه داری میشه از ۵هزار سال قبل تا حالا روش زندگی شونو تغییر ندادن و با همون خونه های حصیری روی تالاب زندگی می کردن.

خودش یه جاذبه گردشگری بوده درسته؟

جنگ هشت ساله ایران و عراق باعث نابودی قسمت اعظم تالاب هورالعظیم شد. هورالعظیمی که تنها منبع اقتصادی ساکنان سی روستای این تالاب بود. 

در سال ۲۰۰۰برنامه محیط زیست سازمان ملل UNEP رسما به ایران هشدار داده که در جنوب غربی ایران و جنوب عراق فاجعه ای در مقیاس بزرگترین فجایع زیست محیطی تاریخ بشریت در حال وقوعه. در این گزارش اومده:" ساخته های بشری در ایران، ترکیه و عراق نود درصد از بزرگترین تالاب خاورمیانه را به بیابان و نمک زار تبدیل کرده است."این در حالیه که ما چند سال قبل تر از این هشدار در منطقه سد کرخه رو ساختیم و

حقابه تالاب رو با این کار قطع کردیم و موجبات خشکیش رو فراهم. سد کرخه به سد عرب کش معروفه. با احداث این سد تمام تالاب ها رو خشک کردیم و اگر سد رو خراب کنیم خوزستان رو آب می بره. با خشک شدن تالاب ها خیلی ها بیکار شدن بدون این که شغل جایگزینی داشته باشن. تالاب ها می تونن تا هشت  میلیارد متر مکعب آب رو در خودشون جا بدن در حالی که سیل امسال فقط ۲.۵ تا ۳میلیارد متر مکعب آب داشت. در حقیقت اگه اجازه می دادیم طبیعت کار خودشو بکنه و وارد حریمش نمی شدیم احتمالا هیچ کدوم از بدبختی هایی که الان گریبان مردم خوزستان رو گرفته، وجود نداشت.

اما ما فقط به کرخه بسنده نکردیم و در دوران ریاست جمهوری وزرای عضو کمیسیون اقتصادی دولت واگذاری بیشتر از ۷۵۰۰ هکتار از تالاب رو برای عملیات حفاری به وزارت نفت تصویب کردن که این کار حکم تیر خلاص برای تالاب رو داشت. در اون دوره برای برداشت نفت از میدان نفتی آزادگان شرکت ژاپنی پا پس می کشه و شرکت چینی دو تا سناریو به دولت ارائه می کنه: یکی برداشت نفت از آب های هور و دومی برداشت نفت از هور خشک شده که سی درصد ارزون تر تموم می شده و خب مسلما دومی انتخاب می شه.

اما تبعات خشکی هور چیه؟

ریزگردها

تالاب ها با بالا بردن رطوبت هوا از طوفان های شن و گرد و خاک جلوگیری می کنن. علاوه بر این وجود تالاب باعث کاهش ظرفیت گرمایی میشه، اختلاف دمای بین شب و روز رو کاهش می ده. پرندگان و ماهی ها می تونن منبع درآمد مردم محلی باشن. فضله های این پرنده ها به عنوان کود برای زمین های کشاورزی عمل می کنه و نیازی به کود شیمیایی نداریم. پرنده ها جلوی آفات و مشخصا ملخ ها رو می گیرن. اون نی های داخل هور مثل پوشال کولر عمل می کنن و هوا رو خنک می کنن. 

مهاجرت

خیلی از مردم بعد از جنگ گاومیش هاشونو فروختن و رفتن شهر. چون با خشک شدن تالاب توان تهیه غذای گاومیش ها رو نداشتن. با وجود تالاب اصلا نیازی به تهیه غذا برای گاومیش ها نبود چون غذاشونو از تالاب می خوردن.  با مهاجرت به شهر چون پول و کار مناسب نداشتن در حاشیه شهر ساکن می شن و مناطق فقیرنشینی رو به خصوص در اطراف اهواز به وجود میارن.

اونایی هم که موندن حداقل امکانات رو دارن و روزهای زیادی از سال رو بیکار هستن.

خب تا اینجا درباره هور خشک شده حرف زدیم.

اما الان که سیل اومده و آب زیاد شده چی؟ باز هم هور خشک می مونه؟

در تاریخ ۱۲فروردین ۹۸سپاه در سیل بند دژ باکری تخربی حدود سی متر انجام داد تا آب ناشی از سیل به سمت هور روانه بشه.

حالا با وجود این آب هم اول از همه باید جاده های داخل هور تخریب بشن. این جاده ها باعث گسست اکولوژیکی هور می شن. هور باید به هم متصل باشه تا آب منجر به پوشش گیاهی بشه. وقتی پوشش گیاهی بیاد تنوع زیستی ایجاد میشه، پرنده ها برمی گردن. هرچه تعداد پرنده ها در منطقه بیشتر باشه کنترل آفات بهتر صورت می گیره.  از فوائد فضله هاشم که دیگه نگم براتون. هم میشه کود برای زمین کشاورزی هم می شه غذای ماهی ها.

ما از ابتدا حقابه هور را با ساخت سد قطع کردیم تا کشاورزی رو رونق بدیم. اما با خشک شدن هور باید کود شیمیایی استفاده کنیم. سم استفاده کنیم برای از بین بردن آفت ها و این ها باعث بیماری هایی مثل سرطان می شه. در حالی که اگه هور زنده باشه به خودی خود کشاورزی هم رونق پیدا می کنه. و با خشک شدنش اولین کسی که ضرر می کنه کشاورزه. 

عمق آب داخل هور در حال حاضر در حد ۱یا ۲متره. وقتی این عمق به ۷ متر برسه بقیه ی قسمت های هور هم میره زیر آب. این قسمت هایی که هنوز زیر آب نرفتن ارتفاع بیشتری دارن. این مقدار آب با گرما و کمی باد خشک می شه و دوباره وضع به روال سابق برمی گرده. قبل از هرکاری باید به مردم توضیح بدیم که چرا هور باید زنده بمونه وگرنه فشار مردم برای تامین آب زمین های کشاورزی دوباره باعث قطع حقابه هور میشه. وقتی مردم درک کنن که زنده بودن هور به نفعشونه، خودشون می خوان که برای هور حقابه در نظر گرفته بشه.  حقابه تالاب باید بمونه. دبی سد کرخه در حالت معمولی ۶۰۰متر مکعبه. اگه از این مقدار ۲۰۰متر مکعب رو به عنوان حقابه هور تا ۲ یا ۳ سال در نظر بگیرن خیلی از مشکلات حل می شه. آب هور ظرفیت گرمایی رو کاهش می ده و در نتیجه در نواحی دیگه کشاورز به آب کمتری نیاز داره. خیلی مهمه که در ۳ سال آینده حقابه هور تا ۲۰۰مترمکععب واردش بشه تا هور دوباره احیا بشه و تنوع زیستی پیدا کنه. 

خب این هم خلاصه چیزهایی که درباره هور فهمیدم. مطالب رو براساس مستند

"ایران، جنوب غربی" ساخته محمدرضا فرطوسی و گزارشات و سخنرانی های محمد درویش نوشتم.

مستند فرطوسی هنوز نشر عمومی نشده و من فایلی که بشه دانلود کرد پیدا نکردم به راهنمایی یکی از دوستان از خود آقای فرطوسی خواستم که اجازه بده مستندشو ببینم و ایشان هم برام فرستادن. پیشنهاد می کنم مستندهای یک دقیقه ای که در مورد سیل خوزستان تو صفحه اینستاگرام شون هست رو ببینین.

عکس ها اسکرین شات هایی از مستند ایران جنوب غربی هستن.


حتما همه ی شما هم فیلم هایی رو دیدین که در اون ها شخصیت های اصلی داستان مثلا برای آزادی یک نهنگ تلاش می کنن( مثل سینمایی نهنگ آزاد) یا مسرانه تاکید دارن که موستانگ ها وحشی بمونن و به دست انسان اهلی نشن. و جالبه که برای رسیدن به هدفشون خودشونو به آب و آتیش می زنن. اون هم به معنای واقعی کلمه! چی شده که اون ها NGO های زیادی رو برای حفظ و حمایت از محیط زیست و حیوانات بومی دارن اما ما نه!

کارتون استرلینگ رو یادتونه؟ یادتونه استرلینگ یه را داشت و همیشه ازش مراقبت می کرد؟ یادتونه یه دوست خانوادگی داشتن که تو جنگل زندگی می کرد و مراقب حیوونای جنگل بود؟ یعنی دقیقا مشابه محیط بان های الان! و در آخر مطمئنم یادتون نیست که وقتی استرلینگ شاهد زخمی شدن دوستش برای نجات یه خرس بود، تصمیم گرفت وقتی بزرگ شد کار دوستش رو ادامه بده. و به همین راحتی  هدف آینده ش مشخص شد. 

هیچ می دونین توی مناطق بستان، فکه، و چزابه با مالچ پاشی و کاشت کهور امریکایی دارن آهوها رو نابود می کنن؟ اونم به بهانه این که این شن زارها منبع ریزگرد ها هستن. شن زارهایی که جزوی از زیست بوم منطقه هستن رو عامل ریزگرد میدونن اما خشکی هورالعظیم رو نه!

می دونین سیب زمینی هایی که می خوریم چطوری کاشته می شن؟ توی آب اسید می ریزن زمین رو با اون آب، آبیاری می کنن. اسید داخل آب ساختار خاک رو نابود می کنه و این طوری سیب زمینی ها آزادانه و بدون مزاحم در یک خاک از هم پاشیده شده رشد می کنن و ما این ها رو می خوریم و سال بعد با سرطان و غیره مواجه میشیم.

می دونین چرا گندم های تراریخته استفاده می شن؟ این یکی رو منم نمی دونم

حرفم اینه ما از دنیای اطراف مون اطلاع نداریم. نمی دونیم کدوم پروژه داره اجرا میشه کدوم قانون داره نقض میشه. در واقع حقیقت جامعه ما الان اینه که اکثرمون سرمونو مثل گوسفند انداختیم پایین و اجازه میدیم چوپان به هر طرف خواست ما رو ببره. 

میشنویم که طرح انتقال آب فلان جا به فلان جا تصویب شده اما نمی بینیم که این طرح قانون اساسی رو نقض کرده(اصل۴۰ و ۵۰ قانون اساسی).  سرنوشت بسیاری از پروژهای تایید شده همینه اما کسی اعتراضی نداره.

الان توی بیخ گوش من، توی همین شهر خودم دارن گرگر چاه غیر مجاز و مجاز می کنن تا ذرت و سیب زمینی و چغندر بکارن. نتیجه ش میشه این که توی این منطقه در آینده احتمال ایجاد فروچاله هست و وقتی فروچاله ایجاد بشه دیگه هیچ کاری نمیشه برای زمین ها و خاک اون ناحیه انجام داد جز رها کردنش. 

سریال داستان ندیمه رو احتمالا دیدین. در جایی از داستان وقتی جون شخصیت اصلی قصه از همه جا ناامید شده و در تاریک ترین روزهای زندگیش به سر میبره، فکر می کنه و از خودش می پرسه چرا این اتفاق افتاد؟

اتفاقات گذشته رو مرور می کنه و با خودش می گه" ما خواب بودیم. وقتی تو مجلس کشتار راه انداختن بیدار نشدیم، وقتی تروریست ها رو مقصر اعلام کردن و قانون اساسی رو به حالت تعلیق درآوردن باز هم بیدار نشدیم اما الان بیدارم." و الانی که جوون می گه بعد از سختی و مشقت و رنج های بسیاره. 

خلاصه کلامم اینه ملت و کشور ما از دنیا مستثنی نیست. همه جا سودجو و منفعت طلب هست اما در برابرش انسان های آگاهی هم هستند که مانع از این سود جویی و منفعت طابی افراد می شن. چیزی که ما تو کشورمون به وفور داریم آدم های سود جو و منفعت طلبه که لازم نیست حتما آدم های عجیب و قلدری باشن. ممکنه پدر من باشه یا دایی شما. اما چیزی که نداریم آگاهیه.

ما آگاهی نداریم که کشاورز گیلانی با وجودی که می دونه و میبینه که با کم آبی مواجه نیست اما مخالفتی با ساخت سد لاسک نداره. ما آگاهی نداریم که جلوی چشم خودمون سیب زمینی هایی رو می کارن که می دونیم برامون مضره اما صدامون در نمیاد. میبینیم که هور باید پرآب بشه ولی صدامون در نمیاد که چرا این طور نشده؟ ما که خسارت سیل رو کشیدیم حداقل بزارن در سال های آینده به برکت آب هور از شر ریزگردها تا حدی خلاص بشیم.

تو این چند وقت دو تا مناظره دیدم. یکی مناظره شبکه یک درباره سدسازی و موافقان و مخالفانش بود و اون یکی هم مناظره ۵ ساعته خانه وارطان در همین موضوع. و متاسفم که می گم جامعه محیط زیستی ما از سواد کافی برای مقابله با جامعه مهندسی برخوردار نیست. چیزی که من به عنوان بیننده می بینم اینه: مهندسان با ارجاع به سندهایی که در هنگام مناظره، شما نمی تونی درستی یا عدم صحتش رو تایید کنی به راحتی می تونن بیننده رو قانع و جامعه محیط زیست رو ضربه فنی کنن که البته اصلا هم دور از انتظار نیست. جامعه مهندسی یک جامعه خشن و بی رحمه. شخصی مثل عیسی بزرگ زاده با کمال خونسردی تونست در هر دو مناظره ذهن ها رو درگیر کنه. تونست کاری کنه مخاطب به فکر فرو بره که آیا واقعا سدسازی کار غلطیه؟ کاری که جامعه محیط زیستی مون نتونست انجام بده و از دید من دلیلش عدم تسلط کامل به مواضع طرف مقابل بود. هرچند مطابق نظر سنجی برنامه مناظره جامعه محیط زیستی برنده شدن اما از دید من بزرگ زاده به هدفی که می خواست رسید. همین که من بیننده دودل باشم کافیه تا انگیزه کافی برای مقابله با سدسازی رو نداشته باشم و بی تفاوت به اتفاقات اطراف فقط نظاره گر بمونم.

به نظرم در حال حاضر هرکس خودش باید تلاش کنه که یادبگیره و اطلاعاتشو درباره زیست بوم خودش بالا ببره. منِ زاگرس نشین اگه می دونستم ساخت سد زِمکان توی دیار مادری بوی گند گوگرد رو به منطقه اضافه می کنه و بخشی از حافظه تصویری کودکیم می ره زیر آب به علاوه قطع درختان و آلودگی های دیگه مسلما به ساختش اعتراض می کردم.

چیزهایی رو که در این مورد یاد می گیریم با هم به اشتراک بزاریم تا یه آگاهی جمعی توی همین فضای وبلاگی کوچیک ایجاد بشه. بی تفاوت نباشیم و قبل از مبارزه شکست رو قبول نکنیم.



۱. توی خواب ناز بودم که با صداشون بیدار شدم. 

بابا: امیرحسین زود باش دیر شد. 

احتمالا امیرحسین در حال خوردن صبحانه شه و لقمه ها رو با صبوری می جوه.

یک دقیقه بعد دوباره میشنوم:

مامان: امیرحسین چکار میکنی؟ بچه های سرویس منتظرن(و اگه تو زمستون باشه می گن که بچه ها یخ زدن بجنب)

صدای برخورد استکان با ظرف شویی می شنوم این یعنی دادامون در حال آب خوردنه.

بابا: امیرحسین به خدا جات می زارم و می رم.

و صدای پاشو نی شنوم که از پله ها پایین می ره.

مامان: امیرحسین چرا انقد لفتش می دی. بطری آبتو پر کردی؟

امیرحسین: نه مامان. بیا پرش کن. من می رم کفشامو بپوشم برام بیارش.

و صدای پایین رفتنش از پله ها رو میشنوم.

و به دنبالش باز و بسته شدن شیر آب و دویدن مامان به دنبال دردانه اش.

امروز صبح که صدای عاجزانه پدر جان رو شنیدم یاد شش سال پیش افتادم که دادامون تازه رفته بود مدرسه. به این فکر کردم که ۶ ساله تقریبا هر روز دارم با این صداها از خواب بیدار می شم و والدین گرام شش ساله برای این معضل کاری نکردن. در حالی که کافی بود چند باری جاش میگذاشتن و به ناله و ضجه هاش اهمیت نمی دادن تا همه چیز درست بشه.

یا بابا خیلی اعصاب داره یا این که . بماند.

بگذریم اما تربیت همین چیزهای ریزه.

شکاف های تربیتی شو حس می کنم اما نمی دونم باید چکار کرد. از طرفی صورت شاد و بی خیالشو می بینم و دلم نمیاد چند سال دیگه به خاطر همین شکاف ها روزگار چنان بهش سخت بگیره که سخت لبخند بزنه. 

بازم بگذریم. آخرش یه چیزی میشه. در این مورد خاص فعلا همه چیزو به گذر زمان سپردم و این که سعی کنم بی طرف باشم و باهاش ارتباط خاصی نداشته باشم تا وقتی که از همه ناامید شد یه نفر باشه که بتونه باهاش حرف بزنه.

۲.انیمی برسِرک رو چند وقت پیش دیدم. قبل از عر چیز باید بگم کاملا مثبت هیجده هست و به هیچ وجه مناسب سن بچه ها نیست. به شدت ذهنمو در گیر کرد این انیمی. طوری که بعد از اتمامش رفتم سراغ کتابش. دانلودش کردم  و دارم می خونمش. فیلم فقط یه برش از کتاب رو به تصویر می کشه و درست جایی به اتمام میرسه که تو کف می مونی که آخرش چی شد! و برای پیدا کردن جواب سوالات ناگزیری که کتاب بخونی.

اما خب خوندن این جور کتاب ها که به مانگا (همین کمیک) معروف هستن برام سخته ولی لامصب کشش داره.

یه انیمی سریالی دیگه هم دیدم. برام از گیم آف ترونز جذاب تره خدایی. هر دو تو یه روز منتشر می شن ولی من ترجیه می دم اول attack on titanرو ببینم بعد گات رو. 

تا اینجاش که اواسط فصل سومشه جز سکانس های خشن و مرگ و میر فراوان چیز دیگه ای که برای بچه ها مناسب نباشه،ندیدم. برای همین به خود شما بستگی داره ‌که اجازه بدین یه پسر ۱۲_۱۳ساله انیمی رو ببینه یا نه. مثلا یکی مثل اخوی جانمان که با مردن جوجه ش تو خونه سه روز عزای عمومی اعلام شد عمرا بتونه همچین کارتونی ببینه. اما خب نمیشه منعشون کرد چون تمام کارتون های روز دنیا رو قبل این که من بفهمم از دوستاش شنیده و میاد برای من می گه. 

اینه که جدیدا اسم هر کارتونی رو میاره و درخواست می کنه براش دانلود کنم، می گم خودش دانلود کنه و یه قسمتشو ببینه. اگه خوشش اومد ادامه بده اگرم نه که بهتر.

با این ترفند از یه لیست بلندبالا که هر روز برام ردیف می کرد خلاص شدم. خودش مرد تک مشتی رو دانلود کرد ولی دوست نداشت و بی خیالش شد. اما گویا از ناروتو خوشش اومده. تا الان ۸ قسمت ازشو آنلاین دیده. فعلا با این یکی سرگرمه تا آینده چه شود. 

یه کارتون شبکه پویا داره پخش می کنه به اسم (پیمان دوستی). کارتون قشنگیه. ببینید اگه دوسش داشتین.

۳.دایی جان در حال بانگلین زدنعکس مال بهمن ۹۷


۱. اینترنت خونه تموم شده بود. چند قسمت از انیمی "توکیو غول" مونده بود.از " حمله به تایتان" جذاب تر نیست ولی خب بهتر از هیچه.  گوکل باز کردم که یه شارژ اینترنتی بخرم. مامان داشت حرف می زد و من سرم تو گوشی. نمی دونم از کدوم خاله خان باجی داشت حرف می زد. اصلا نمی شنیدم. می خواستم به جای ۲ تومن، ده تومن بگیرم و به گزینه یک ۱۰۰۰۰۰۰ ریال به عنوان ۱۰۰۰۰۰ریال نگاه کردم و شد آنچه نباید می شد. صد هزار تومن ناقابل شارژ خریدم. پیامکش که برام اومد هی پشت سر هم صفراشو میشمردم و باورم نمی شد تو این اوضاع مسخره بیکاری صد هزار تومن ناقابل شارژ ریختم تو حلق گوشیم. یه نیم ساعتی طول کشید تا هضمش کردم. قراره بفروشمش به پدر گرامی و پولشو نقد بگیرم. ولی هی با خودم می گم چرا اون بابد تاوان بده!

۲. اینایی که حس می کنن با جنگ اوضاع بهتر میشه فازشون چیه؟ فکر نمی کردم این قدر موافق با جنگ در اطرافم باشن. نمی گم اوضاع خوبه. اوضاع حتی برای یکی مثل من کمر شکنه. ولی جنگ رو هم نمی پذیرم. اما راه حلی هم ندارم.

۳. دو هفته پیش برادر جان مسابقه داشت. خواست که برم مسابقه شو ببینم. منم گفتم نمیام.

جوابش خیلی برام سنگین بود:" بیای برام دلگرمیه خب. تشویق می کنی. چرا نمیای"

برنامه کوه میان هفته رو کنسل کردم و رفتم. بچه م کلی ذوق کرد و انصافا هم خوب بازی می کرد. یه چیزی بود در حد عالی. فقط چون کمی اضافه وزن داره زود خسته میشه. 

پارسال و سال های قبلش هی نصیحتش می کردم که یه رشته رو یه سال بره حداقل که مزه بازی تو اون رشته رو قشنگ حس کنه. و وقتی فهمید چه رشته ای رو دوست داره همونو تا جایی که می تونه ادامه بده.

خودش انتخاب کرد یه سال بره بسکتبال. بازیش هم خوب شده. ولی الان دوست داره بره فوتبال و من باید قبول کنم که حق انتخاب با اونه نه من.

تو سالن، بازیشو که می دیدم کلی ذوق کردم. تو دلم گفتم این پدر مادرا چه حالی می کنن با دیرن بچه هاشون. ببخشیدا ولی کوفتتون بشه. دی: 

دلمان خواست.

والا

۴. دیدن بازی برادر جان تشویقم کرد که خودمم برم بسکتبال. کلی دنبال تایم و سالن گشتم. تو این شهر به این بزرگی فقط یه تایم برای بزرگسالا داشت! اینم از امکانات شهری ما.

از یکشنبه شروع کردم. عالی بود. انگار زنده شده باشم. بچه که بودم تو کلاسای تابستونه دوره دیدم ولی تو یه کلاس ۵۰ نفره که بازی بهت نمی رسه. برای همین اصول کارو بلدم ولی بازی نه. که اونم با تمرین یاد می گیرم. خیلی دوست دارم تو مسابقه های رسمی شرکت کنم.

۵. یکشنبه استخر بودم و بالاخره بعد از چند ماه واقعا حس کردم دارم شنا می کنم. تا مرز خفگی رفتم ولی حس خوب شنا کردن ارزششو داشت.

قواعد شنا قورباغه  و کرال خیلی برام جالب نیست. زیرابی رفتنش باحاله. هم می تونم نفس بگیرم هم می تونم مسیرو سریع طی کنم

۶. جمعه رفته بودم تپه های سراب. یه عالمه چایی کوهی داشت. بهش گُل باد یا "گُل کو" هم می گن. برای بابا دم کردم خیلی خوشش اومد. طعم خوبی داره واقعا. 

۷. نمی دونم چرا دست و دلم نمی ره قسمت آخر گات رو ببینم.


هر چه به اطرافم نگاه می کردم راهی برای عبور نداشتم. یه نقاب برفی جلوم بود که کارو برام سخت می کرد. قصد ریسک کردن نداشتم. صدای الی جوون مدام تو گوشم بود که می گفت:"خواهش می کنم یه وقت هوای با تجربه بودن به سرت نزنه و ریسک نکن."

بچه های گروه خیلی جلوتر از من بودن. چند نفری پشت سرم بودن ولی دیگه صداشونو نمیشنیدم. زیادی پایین اومدم و حالا بازم باید پایین می رفتم. 

نقاب برفی رو دور زدم ولی ترس کم کم داشت تو وجودم رخنه می کرد. صدای هیچ کس نمیومد. یه لحظه بچه های جلو رو، روی احتمالا جایی نزدیک قله دیدم ولی زود ناپدید شدن. حداقل می دونستم به سمت راستم که برم احتمالا می رسم به بچه های جلو و به سمت چپ برگردم می رسم به نقطه اول مون. مشکل این بود بیش از حد ارتفاع کم کرده بودم و همین باعث ترسم بود. و این ترس داشت فلجم می کرد. می دونستم فاصله ها به چشم نزدیک میان و طی کردن همین فاصله اونم ساعت ۲ بعدازظهر اصلا منطقی نبود. 

تو همین فکرا بودم که چند تا کبک پرواز کردن. دلم ریخت. نه از صدای پروازشون. از این که داشتم اشتباه می رفتم. اگه راه درست می بود، کبکی هم اونجا نبود چون از نفرات قبل می ترسیدن و پرواز می کردن. دیگه فکرم کار نمیکرد. ترس باعث شده بود پاهام شل بشه و با وجودی که اصلا خسته نبودم و توان ذخیره ام در حد شروع یه صعود تو همون لحظه بود ولی ترسی که هر لحظه داشت بیشتر میشد، کاری می کرد که مدام پاهام بلغزه. هر چند قدم که برداشتم یه دفعه نقش زمین می شدم. لعنتی نمی فهمیدم چرا این طوری شدم. فکر کردم نهایتش اینه که همین راه اومده رو برمی گردم و صبر می کنم تا بچه ها بیان ولی امکان اشتباه بصری تو تشخیص مسیر برگشت بود. تصمیم گرفتم به موازاتی که اومدم پایین برم بالا. باید یه نفرو می دیدم. دوباره یه دسته کبک ازچند قدمیم پرواز کردن. لعنتیا اینا چرا اینجان.

سعی کردم به خودم مسلط باشم. اشتباه خودم ود. نباید از گروه عقب جدا می شدم. ولی فایده نداشت. این ترس لعنتی توان پاهامو گرفته بود. یاد حرف های دوستی افتادم. می گفت یه شب تاصبح توی یه دشت گم شدن و تمام طول شب راه رفتن.

زنگ زدم به لیدر. گفتم حس می کنم گم شدم. زیادی اومدم پایین. نه صداتون هست نه کسی رو می بینم.همین که صدای یه آشنا رو می شنیدم حالم بهتر شد. حرف هاش باعث شد کمی به خودم مسلط بشم. دوباره رفتم سمت بالا. این دفعه بهتر بود. حداقل پاهام مدام جاخالی نمی دادن

چند دقیقه که بالا رفتم از دور بچه های عقب رو دیدم. 

و تازه اونجا بود که عقلم به کار افتاد. همه چیز ساده بود. ولی ترس خیلی بزرگ جلوه ش داد. کل زمان گم شدنم نیم ساعت بود اما اندازه یک ماه هیجان خونم تامین شد. خیلی وقت بود تا این حد نترسیده بودم و هیجان و خطر رو حس نکردم. حتی صعودهای زمستانه و صعود در جوار رعد و برق های قله بیستون هم اینقدر باعث وحشتم نشده بود.

لاله واژگون

موقع برگشت این دو تا عزیز دیدم

موقع رفتن یکی از بچه ها پیش چادرنشینا موند. صبح که راه افتادیم داشت مشک می زد که دوغ درست کنه. موقع برگشت یه قابلمه بزرگ برامون دوغ کنار گذاشته بود. لعنتی معرکه بود. بی نظیر و فوق العاده. مزه نوستالژیکی داشت. دمشون گرم واقعا. خیلی بهمون حال دادن خدا حاشونو خوب کنه.




GMO

یکی از سوالاتی که همیشه داشتم این بوده: چرا علم نوین گیاه خواری رو تایید می کنه و برتر از همه جیز خواری می دونه اما دین ما نه!

مدت ها دنبالش بودم و الان راستشو بخواین به این نتیجه رسیدم که نه میشه به گیاهخواری اطمینان کرد نه به همه چیزخواری!

می گم چرا! 

سوال اول: چرا محصولات تراریخته یا gmo تولید شدند؟

چون منافع شخصیه یه عده ای در حال از بین رفتن بوده. اما چطور؟ 

وقتی آثار علف کش ها و ضد آفت ها برای عموم مردم مشخص میشه شرکت های سازنده این سموم به این فکرمیفتن که حالا چیکار کنن که متضرر نشن! میان عقلاشونو رو هم میگذارن و یه نفر تو ذهنش یه جرقه می زنه و می گه: " هی بچه ها چند سالی می شه که DNAکشف شده. می تونیم با دستکاری ژن های گیاه اونا رو در مقابل سم ها مقاوم کنیم. و همین کار رو هم می کنن. مثلا برای ساخت سویای تراریخته باید یک ژن مقاوم به علف کش رو که از یه نوع باکتری موجود در خاک گرفته شده، جدا کنن بعد این ژن روی ذره ی طلا قرار می گیره و با تفنگ ژنی به هسته ی سلول شلیک میشه. ژن به داخل DNAسویا نفوذ می کنه و پروتوئینی تولید می کنه که گیاه رو در برابر سم گلایسوفیت(همون علف کش کذایی) مقاوم می کنه. حالا وقتی برای از بین بردن علف های هرز روی مزرعه، علف کش می پاشن، همه ی گیاهان زنده از بین می رن و فقط سویای مقاوم شده باقی می مونه. 

گلایفوسیت یکی ازعلف کش های اختصاصی هست که در این مورد به کار می ره

یه مورد مزاحم دیگه آفت ها هستن. برای از بین بردن آفت ها گیاه رو دستکاری می کنن و سم، وارد ژن گیاه میشه. با این کار گیاه در حین رشد سم تولید می کنه و آفت هایی که بهش نزدیک می شن رو می کشه.

حالا اشکال این کار چیه:

۱. همه ما از دوره ابتدایی یادمونه که ات و حتی گیاهان هرز با گذر زمان نسبت به یک سم خاص مقاوم می شن و روزی می رسه که شما هر قدر هم سم پاشی کنی باز هم علف های هرز از بین نمی رن و در نتیجه باید از یه سم قوی تر و خطرناک تر استفاده کنی. از اون طرف چون استفاده از سم قوی تر مستم وجود گیاه مقاوم در برابر اون سمه پس شما نمی تونی از بذر سال قبل برای کشت امسالت استفاده کنی. چون بذر سال قبل در برابر سمی که امسال می خوای استفاده کنی، مقاوم نیست و مجبوری بذر رو از شرکت های تولید کننده بذر بخری.

به صورت طبیعی کشاورزا مقداری از محصول هر سال شون رو به عنوان بذر برای کشت سال بعد نگه می دارن(ننه جان من دقیقا همین کارو می کرد) این کار باعث میشه بذر اصیل و بومی منطقه حفظ بشه. حالا اگه شما بری بذر ها رو خریداری کنی چه اتفاقی میفته؟ 

کمترین زیانش اینه که با گذر زمان دیگه بذر اصیل اون منطقه کاملا از بین می ره و شما یه محصول جدید رو کشت می کنی!

۲. به خاطر سم مصرفی، خاک، حاصل خیزی خودش رو از دست می ده.  یکی از ویژگی های گلایفوسیت خاصیت آنتی بیوتیکیه یعنی می تونه باکتری های خاک رو از بین ببره. از بین رفتن باکتری های خاک با از دست رفتن حاصل خیزی خاک برابری می کنه و نتیجه این میشه که زمین کشاورزی بعد از مدتی بلاستفاده میشه و کشاورز بیکار.

نمونه موارد ۱و۲ در هند اتفاق افتاده‌ در سال ۲۰۰۱ دولت هند مجوز کاشت نوعی پنبه تراریخته شده  به اسم بولگا رو صادر می کنه. با این شعار: محصول بیشتر، هزینه کمتر

کشاورزای هندی رو میارن به کشت این پنبه اما به دلیل مورد ۱ کم کم مقروض می شن چون باید ۸۰ درصد درآمدشون رو بذر بخرن. و با گذر زمان اندکی به خاطر مورد دوم زمین هاشون دیگه حاصل خیزی گذشته رو نداره. الان که کشاورز هندی دیگه میلی به کاشت پنبه تراریخته نداره، بذر پنبه طبیعی و بومی کشور خودشو پیدا نمی کنه و ناچارا مجبوره همون تراریخته رو بکاره.

جالبه بدونین که مجوز کاشت پنبه تراریخته سال گذشته در ایران صادر شد. 

۳. و اما در ادامه باید میزان سم موجود در محصول تراریخته رو بررسی کنیم. ببینید وقتی یه کشاورز میاد باغ یا زمین شو سم پاشی می کنه مقداری از این سم جذب گیاه می شه. حالا شما تصور کنین که محصول تراریخته خودش به صورت ژنتیکی مقداری سم داره، با سم پاشی مجدد برای از بین بردم علف های هرز هم مقداری سم جذب گیاه می شه‌. حالا خودتون بگین کدومشون سم کمتری دارن؟ 

۴.سمی که به صورت ژنتیکی در مثلا ذرت تراریخته قرار داده شده، قادره دستگاه گوارش ات رو از بین ببره و من به شما ثابت می کنم حذف یه گونه زیستی حتی اگه یه ه باشه صدمات زیست محیطیِ بعدی رو دنبال خودش میاره.

همه تون می دونین منطقه زاگرس پر از درخت بلوطه. آفت درخت بلوط سوسک چوبخواره. وپرنده ای که این آفت رو به طور طبیعی می خوره دارکوب سر قرمزه. این دارکوب در منطقه زاگرس تقریبا منقرض شده و من و یه عده دیگه چند ماهه دنبال پیدا کردن یه تعداد از این پرنده هستیم تا تو منطقه رها کنیم و این پرنده لارو سوسک های چوب خوارو بخوره و درختا رو نجات بده. اما حتی یه دونه هم پیدا نکردیم. (سوسک چوب خوار درخت بلوط به اون استحکام رو مثل پودر خراب می کنه)

در مورد ات شما مشکلات مربوط به گرده افشانی و غیره رو هم اضافه کنین.

۵. مرکز کشت محصولات تراریخته در امریکا، آمریکای شمالیه.  حالا جالبه که خودشون متوجه شدن مزارع ارگانیکی که در امریکای مرکزی وجود داره هم دیگه ارگانیک نیستن و تراریخته شدن. اما چرا؟

چون شما هر چیزی رو وارد چرخه طبیعت کنی دیگه نمی تونی گسترشش رو کنترل کنی. متوجه شدن که مرغابی های مهاجر در امریکای شمالی از محصولات تراریخته تغذیه می کردن و با مهاجرت به امریکای مرکزی و ورود فضولات پرنده ها به خاک مزارع ژن های تراریخته به مزارع ارگانیک منتقل شده. و البته گرده افشانی و وزش باد هم عامل دیگه شه.

این یعنی با گسترش این مزارع شما دیگه نمی تونی ادعای پرورش محصول ارگانیک رو داشته باشی چون طبیعت به تو امکانشو نمی ده.

خب این ۵ مورد که گفتم فقط اثرات سو زیست محیطیه محصولات تراریخته اس و اصلا وارد تاثیری که ممکنه روی انسان در دراز مدت داشته باشه نشدم. دلیلش هم اینه که هنوز آزمایش درخور و قابل توجهی که بتونه تاثیر این مواد بر انسان رو مشخص کنه، انجام نشده. آقای سرالینی یه آزمایش دو ساله روی موش هایی که فقط از محصولات تراریخته تغذیه می شن، انجام می ده و نتیجه این میشه که موش های ماده  غده های بزرگی در میارن و همگی مبتلا به انواع سرطان ها و کبد چرب شدن.

آزمایش سرالینی در سال ۲۰۱۲ در یه مجله چاپ میشه اما شرکت های تولید محصولات تراریخته ایراداتی به آزمایش می گیرن. نتایج از مجله برداشته می شه. آقای سرالینی ایرادات گفته شده رو برطرف می کنه و دوباره مقاله شو با همین نتایج در سال ۲۰۱۶ چاپ می کنه. 

در سراسر دنیا مرسومه که محصول تراریخته از غیر تراریخته قابل تشخیص باشه یعنی روی محصول درج بشه اما در ایران با وجودی که خودشون می گن مردم ما حدود ۲۰ساله که محصول تراریخته سر سفره هاشونه و حتی کشت هم میشه در کشور، با این وجود هنوز روی بسته ها از واژه اصلاح ژنتیکی استفاده نمی کنن تا حداقل هر کسی خودش انتخاب کنه.

مسلمه که سویای مصرفی و روغن های مصرفی ما تراریخته هستند. (طبق اخباری که در اینترنت هست و می تونین با یه سرچ ساده ببینین) 

احتمالا گندم های وارداتی تراریخته هستن( از صحتش اطمینان ندارم) و البته برنج تراریخته هم در حال کاشته گویا.

و اینم بگم که اکثر محصولات تراریخته در کل دنیا غذای دام ها میشه و این سموم با استفاده ما از گوشت و لبنیات وارد بدن مون میشه. در واقع عمده دلیلی که امروزه گیاه خواری ارجحیت داره همینه. چون ما خودمون، خودمونو بیچاره کردیم و با سم پاشی ها و دستکاری های ظالمانه در طبیعت، بیشترین آسیب رو به خودمون زدیم.

حیفه اینم نگم براتون که در دنیا اگه مرغی یه ماه از محصولات تراریخته تغذیه بشه تخم مرغ هاش باید برچسب تراریخته رو داشته باشه.

در مورد شیر گاو این مورد ۶ ماهه است.

خلاصه این که دیگه پیدا کردن خوراک طیب و پاکیزه خیلی کار سختی شده خیییلی.مراقب سلامتی تون باشین لطفا

لینک هم بخونید 

پ.ن: اگه دنبال اطلاعات بهتر و کامل تر هستین این مستند ها رو ببینید:

مستند تراریخته(بذر های نابودی)

مستند چشمان بیدار( که خیلی به دلم ننشست اما اطلاعات بدی هم نداشت)

مستند what the health? که به طور مشخص دلایل گیاه خواری رو توضیح می ده و اطلاعات خیلی خوبی در مورد بیماری هایی مثل دیابت و. در اختیارتون می زاره و البته در مورد تراریخته ها هم حرف هایی برای گفتن داره.

عیدتون مبارک عزیزانم


۱. چرنوبیل رو ببیند دوستان. ببینید و با آهنگش زندگی کنید، سکانس های قبل از واقعه رو تو ذهنتون ثبت کنید، بازی های بی نظیرشون رو هضم کنید، قیافه های وحشت زده شون رو به خاطر بسپارید و به اینفکر کنید چرا هر چند وقت یه بار حقایقی رو به تصویر می کشن که مردم عامی مثل من با دونستنش فقط عذاب میکشن و بس.

و از خودتون بپرسین بهای این دروغ ها چیه؟

۲. کنار زمین شراکتی ننه جان یه باغ بود. داخل اون باغ یه چشمه بود با یه آب خنک و گوارا. تابستونا هر وقت از کار تو زمین و باغ روبروی زمین خسته می شدیم جان و دایی کوچیکه به این چشمه پناه میاوردیم. آبی به صورت می زدیم. کنارش می نشستیم و از خنکیش لذت می بردیم.

چند روز پیش رفته بودیم دیار مادری. هوس اون چشمه  زده بود به سرم. اون زمین شراکتی دیگه مال  خاله ها و دایی های من نبود. باغ روبروش هم، همین طور. باغ در حال خشک شدن بود و زمینی که تو بچگی هام توش ذرت و توتون و گوجه و کدو و خیار می کاشتن حالا پر بود از درخت سیب و یکی دو تا شفتالو و آلوچه!

از زمینی که الان باغ شده بود گذشتم و رسیدم به چشمه. چنارهای بالای چشمه رو بریده بودن. انگار که چشمه رو کرده باشی. کمی طول کشید به ظاهر جدیدش عادت کنم. نمی دونستم هنوزم میشه از آب این چشمه خورد یا نه! اما نمیتونستم نخورده، برگردم. سیراب شدم ازش. همونقدر خنک بود و گوارا.

تو تمام مدتی که داشتم مسیرشو طی می کردم و تمام لحظاتی که اونجا بودم انگار رفته بودم به عالم بچگی. همه جیز تو ذهنم رژه می رفت و به وضوح می دیدمشون. هنوزم از ذهنم بیرون نرفتن. تو عالم بچگی می گفتم یه روز کشاورز میشم و روی همین زمینا کار می کنم. باگذر زمان سودای رفتن به سرم زد. هنوزم این فکر توی سرمه. به نظرم باید عملیش کنم هم چون پولی ندارم که یکی از اون زمین هایی که ریشه مو شکل دادن داشته باشم و هم چون باید برم و یقین حاصل کنم که هیچ کدام از زیبایی های دنیا برای من به زیبایی های دیار مادری نمی رسه چون ریشه من اونجاست و تمام کودکی هام. آخه چند نفرو میشناسین حیوون خونگیش گوساله بوده باشه!

و تمام این لذت ها توی تابستون هر سال اتفاق میفتاد. تعداد خاطراتی که از خونه خودمون دارم در برابر خاطراتی که با موندن های چند روزه مون تو روستا دارم اصلا قابل قیاس نیست. قطره ای در برابر دریاست. سوای این که خاطراتم از خونه مون فقط گریه و غمه و به ندرت لبخند ولی خاطراتم از اونجا پر از قهقهه های بلنده.

۳. هر وقت خواستین کلنگی بردارین و جایی رو خراب کنین به این فکر کنین که الان دارین کودکی های چند نفرو نابود می کنین؟ اگه دلتون رضا داد حالا کلنگ بکوبین به بنا.


بسکتبالی که کوروکو بازی می کرد یا به اختصار بسکتبال کوروکو یه انیمی سریالی ژاپنیه. امتیازش توی IMDB مهم نیست هرچند عدد ۹ رو به خودش اختصاص داده. بارزترین ویژگی این قصه واقع گراییه. و البته با توجه به رنج سنی مخاطب هاش در بعضی جاها خودتون هم نمیفهمین قهرمان چطوری برنده میشه. در واقع برنده میشه چون سیر داستان طوریه که باید برنده باشه. شاید این تنها ایرادی باشه که می تونم ازش بگیرم.

اما فقط بسکتبال کوروکو این طوری نبود. حمله به تایتان، توکیو غول و حتی دفترچه مرگ هم همین روال رو در پیش گرفته بودن. یعنی روایت داستان بر اساس واقع گرایی. یعنی زندگی بدون تعارفات مسخره و معجزات یهویی و آبکی. یعنی به مخاطبشون یاد می دن که با دست رو دست گذاشتن و فقط دعا کردن چیزی درست نمیشه. یعنی به مخاطبشون یاد می دن که زندگی بعضی وقتا بیشتر از حد تصور ما آدما وحشی میشه و سر ناسازگاری میذاره. و برای مقابله با این وحشی گری باید خیال بافی رو کنار گذاشت و به خاطر داشتن زندگی بهتر جنگید.  دقت کنین! از همون بچگی اینا رو به بچه ها یاد می دن. یکی از مواردی که من حس می کنم ما در جامعه مون و در تربیت بچه هامون فراموش کردیم. فراموش کردیم همیشه نمی تونیم از این بچه حمایت کنیم. فراموش کردیم بالاخره باید یاد بگیره یه روز بدون وابستگی به بقیه و توقع کمک از دیگران روی پای خودش بایسته و گلیم شو از آب بیرون بکشه. به چشم خودم دارم می بینم که با  محبت های بیخود، حمایت های بی موقع، اعتمادبه نفس های کاذب و البته آموزش غلط آینده بچه ها رو به فنا می دیم. نسلی که مدت ها طول می کشه خودشو از بند وابستگی آزاد کنه و روی پای خودش بایسته. و انرژی که صرف این کار می کنه مدتی از زمانش رو هدر می ده. زمانی که باید صرف پیشرفت برای رسیدن به هدفش میشد. چون این جیزا رو باید تو بچگی و نوجوونی یاد می گرفت.

برم سراغ انیمی. کوروکو نو بسکت عالی بود. لذت بردم از دیدنش. به شکل فوق العاده زیبایی پیام شو در قسمت آخر به خورد مخاطبش می ده جوری که توی ذهنش حک بشه. و دقت کنین شما ۷۵ قسمت بیست دقیقه ای رو دنبال می کنید و اصل کلام رو در قسمت آخر و با افتخار تحویلتون میده. نه که ندونین و غافلگیر بشین. اصلا این طور نیست. از اول می دونین قصه چیه ولی وقتی آخر کار،شخصیت هایی که باهاشون کلی خندیدین و سرنوشت شونو دیدین، به هدف شون میرسن، به اندازه اونا حال می کنید و خوشحال میشین.

شوخی های نوجوانانه ای که توی انیمی میشه فوق العاده اس. تا دلتون بخواد باهاشون خندیدم و دوست دارم دوباره ببینم اون قسمتا رو و بازم بخندم. 

انیمی مناسب سن نوجوان هاست و خب مسلما چند تا دختر که اندام شون چشم پسرا رو گرفته و دلشون قنج میره با دیدنشون، هم، لابه لای سکانس ها پیدا میشه. اما این جور سکانس ها خیلی کم هستن و بیشتر حکم طنز موقعیت دارن. به نظرم خیلی رو این چیزا حساس نباشین. چون بخواین یا نخواین همه بچه ها این چیزا رو تجربه می کنن. 

این که مو و چشم شخصیت های اصلی داستان با هم ست بودن و شخصیت های با توانایی بیشتر موها و چشم های رنگی داشتن یه تکنیک باحال بود از دید من. خوشم اومد راستش.

خدا وکیلی نگاشون کنین چه عزیزن


خیلی حال کردم یه دختر هم سن خودشون مربی شون بود، در حالی که بقیه تیما مربی های بزرگی داشتن.شخصیت باحالی داشت. دوسش دارم.


اولین باری بود که به خاطر عدم توانایی از خیر رفتن به قله گذشتم. تنها دلیلش هم ترس شدیدم از ارتفاع بود. دست و پاهام می لرزید. اصلا امکان ادامه دادن نداشتم.
از بچگی تا الان هر وقت می ریم شهربازی بابا چرخ و فلک سوار نمیشه. روی نیمکت نزدیک چرخ و فلک می شینه و دستاشو میذاره زیر چونه اش و تمام مدت فکر می کنه. همیشه ازون بالا نگاهش می کنم در حالی که با هر تکان اتاقک ته دلم خالی میشه.
بچه ها کم کم دور می شدن.
یکی بلند گفت: همیشه می گم سنگنوردی تمرین کن!
یکی یکی بالا رفتن. کم کم صداشون محو میشد.
روی سنگی نشستم و شروع کردم به نوشتن این کلمات. بالاخره باید یه فرقی با پدر جانم داشته باشم.
گه گاهی هم منظره روبرومو دید می زدم. دوست دارم بگم حتما ضعفمو برطرف می کنم و دفعه بعد بالا می رم. ولی واقعیت با خیال خیلی متفاوته. قرار نیست همه چیز با تمرین حل میشه.
یه گروه در حال برگشت بودن. صدای بشکن زدن هاشونو می شنیدم. همه شون خیلی راحت و بدون کمک پایین اومدم. همگی تقریبا تو یه رنج سنی بودن. لیدرشون پایین تخته سنگ ها ایستاده بود و از دور پایین اومدنشونو نگاه می کرد و البته از دور هر کس رو به میزان مهارتش در پایین اومدن تشویق می کرد.
دوباره به سنگ هانگاه کردم. دیگه مثل لحظه اول برام ترسناک نبودن. شاید دفعه بعد چند تا حلقه بهش آویزون کردن و منم تونستم بالا برم.چیه؟ نکنه فکر کردین ترس سی ساله از هر ارتفاعی حتی بالا رفتن از نردبان رو کنار می زارم و بالا میرم؟
نخیر جانم. مگه فیلم هندیه

می خواستم نگاهی به اطراف بندازم که خانم و آقا با بادگیر آبی بهم نزدبک شدن. به همدیگه خدا قوتی گفتیم و دهتر در حالی که زیپ بادگیر آبی شو می بست به سمت سنگ ها رفت. همراهش هم به دنبالش. بادگیر آقاهه خیلی جالب بود. انگار که کوله حمله ش چسبِ بادگیرش بود. محو بادگیر آقاهه بودم که دختره از یه مسیر نامتعارف بدون تجهیزاتاز سنگ ها بالا رفت. و مرد هم به دنبالش. دختر با تسلط کامل و سرعت خوبی بالا می رفت. انگار بارها این مسیرو رفته بود. هر چند ثانیه یه بار می ایستاد و به پشت سرش نگاه می کرد تا وضع همراهش رو رصد کنه. محوش شده بودم. زیبایی حرکاتش مجذوبم کرده بود. چند تا عکس ازشون گرفتم. دختر وقتی برای رصد همراهش برگشت منم در حال عکاسی دید. با خنده برام دست ت داد. منم با ذوق براش دست ت دادم. دوست داشتم به افتخارش دست بزنم، ایضا یه سوت بلند. دوست داشتم داد بزنم دمت گرم تو خیلی باحالی. ولی این کارو نکردم. چون می دونستم آدم زیادی تشویقش کردن و اونقدر به خودش ایمان داره که نیازی به تشویقم نیست. سکوت کردم و به همون لبخند و ذوق بسنده کردم اما شدیدا پشیمانم. 

دختر و همراهش به مقصد رسیدن و من هنوز رفتنشونو نگاه می کردم. صعودش حس خوبی بهم داد. یه حس شادی توام با امید. امید به، به ثمر نشستن تمرین بیشتر

خب بغضی که اول کار موقع رفتن بچه ها داشتم تموم شد. الان حالم خوبه. صدای بچه ها رو می شنوم. باید برم از پایین اومدنشون عکس بگیرم. حتما خیلی جذاب میشه.

*ببخشید تصاویر برعکس هستن. واقعا نمی دونم چرا این طوره.شاید به خاطر بر عکس گرفتن دوربین موقع عکاسی باشه.

عکس اول دختری با بادگیر آبی رو نشون می ده

 و عکس دوم یه نمی از مسیر سنگی که باید بالا می رفتیم.

راستی عکس ها متعلق به قله کلاغ لانه و کوهستان الوند همدان هستن. جای فوق العاده زیباییه پیشنهاد می کنم گذرتون خورد حتما تا دشت نادری برین. شیب نرمی داره و امکانات و زیباییش فوق العاده محصور کننده اس. از دشت نادری تا پناهگاه هم ساعتی بیشتر نیست. یعنی کل مسیر صعودتون تا پناهگاه کمتر از ۴ساعت میشه.

مسیر جاده ایش هم پیچیده نیست. همدان. دهکده توریستی گنجنامه. برای برگشت هم از دشت میشان می تونین از تله کابین استفاده کنین. به خاطر آب زیاد و مسیر صعود راحتش برای این قله امکانات خوبی فراهم کردن. خوب بهش رسیدن. حتی دسشویی داشت اونم با آفتابه. توی کوه این یعنی هتل پنج ستاره. دو تا پناهگاه داشتن که یکی شون سه طبقه داشت. فزش و پتو هم داشتن. استادی می گفت قدمت کوهنوردی در همدان خیلی بیشتر از کرمانشاهه. با یه مقایسه ظاهری به نظرم طبیعیه. چون جمعه صبح که ما اونجا بودیم پر بود از زن و بچه و افراد مختلف تو هر رنج سنی. در حالی که تو کوه های خودمون کمتر جوون و نوجوون میبینم. و این یه ضعفه برای ما. البته مسیر سهل الوند و پرآبی منطقه هم بی تاثیر نبوده. اما باز هم حسودیم شد.

Sang



۱. یک گوشه ایستاد، با دستانش خودش را درآغوش گرفت، سرش را پایین انداخت و قطره های اشک به آرامی روی گونه و گاهی عینکش می چکید. قطره، قطره ای هم روی زمین سقوط می کرد. با خودم گفتم چقدر زود هیجده سالش شده. انگار همین دیروز بود که تن کوچکش رو به خودم می چسباندم و شیشه شیر خشک را در دهانش می گذاشتم و تا شیرش را تمام کند، نگاهم به نگاهش خیره می شد تا خوابش ببرد.

از فکر شیر خشک بیرون آمدم. به سمتش رفتم تا دلداری اش بدهم. هیچ وقت در دلداری دادن خوب نبودم. آرزو کردم کاش الی جوون اینجا بود. او در این کارها مهارت خاصی داشت. بدون کلام و فقط با نگاه و آغوش گرمش معجزه می کرد. 

تا حضورم را حس کرد، سرش را بلند کرد و با همان چشمان اشک آلود خطاب به من گفت:" آجی به نظرت زنده میشه؟ هنوز تا خاک کردنش وقت هست. تا قبل این که بزارنش توی قبر ممکنه زنده بشه!"

در یک آن تمام فیلم هایی که شخصیت اصلی شان در پایان زنده شدند، را به خاطر آوردم. از رنگ خدا بگیر تا هری پاتر و no6 و جان اسنوی gotخیلی های دیگر که یادم نبودند. در دل به عوامل همه شان لعنت فرستادم و عمه شان را مستفیض کردم. چرا الی جون اینجا بود؟ چطوری این کودک دیروز و جوان امروز را که در خیالش کسی که ۲۴ ساعت از مرگش گذشته را در لحظه آخر زنده می پندارد، دلداری دهم!

اگر بیشتر لفتش می دادم حماقتش را در چشم هایم می دید. اگر لب به سخن  باز می کردم ابلهانه بودن حرفش را می فهمید. چشمانم را بستم و لب هایم را به هم فشار دادم و در آغوشش گرفتم و در دلم گفتم: نمی دانم چرا تمام دست پرورده هام نخاله ازاب درمیان. باز صد رحمت به الی جوون خودم.


هیچ وقت خاصی برای موسیقی نذاشتم و آنچنان سمتش نرفتم. می دونم این یه ضعفه ولی خب تا حالا برای رفعش تلاشی نکردم. سه روز پیش انیمه " جنگل پیانو" رو دیدم. هر ثانیه انیمه پره از آهنگ های شوپن. محصورم کرده بود. رفته بودم تو یه خلسه خاصی. یه خلسه شیرین. تموم که شد رفتم دنبال آهنگ هاش و لعنتی من چه دنیایی رو تا حالا نادیده گرفته بودم.

حیفم میاد تنهایی گوش کنم.

اتود انقلابی( می گن موقع اولین بمباران آلمان به لهستان این آهنگ آخرین برنامه پخش شده از رادیو ورشو بوده)

پولونز قهرمانی(فایل تصویری شو گذاشتم چون واقعا قشنگه. پیانیستش ولادیمیر نمیدونم چی چیه)

قطرات باران

اون دو تای اول برای الی جون گذاشتم. خودم حال می کردم باهاشون. می گفت این جور آهنگ ها منو اذیت می کنه. تو دوست داری چون ذهنت شلوغه و دنبال چند ثانیه نت آروم می گردی. 

راست می گفت چون دقیقا با نت های آرومش بعد از کلی آشفتگی کیف می کردم. 

شوپن از معدود موسیقی دان هاییه که فقط با حدود سی کنسرت شهرت جهانی پیدا می کنه. جالبه که شوپن آهنگ میسازه و ساخته هاش رو میده به دوستش فرانتس لیست تا بنوازه. در یه کنسرت مشترک که با هم داشتن وقتی بعد از اجرا متوجه میشه حضار بیشتر از اینکه اونو تشویق کنن، فرانتس نوازنده رو تحسین می کنن، دیگه تو سالن های بزرگ کنسرت اجرا نکرد و بعد از اون فقط ۳ تا کنسرت دیگه اونم به صورت خصوصی داشت.

شوپن همیشه به فرانتس و تواناییش در نواختن غبطه می خورد. 

یه جورایی درکش می کنم.


مجبورم درباره ش بنویسم چون بدجوری ذهنمو مشغول کرده و غم عجیبی در موردش دارم.

Elfen lied در زبان آلمانی به معنی "آواز پریان" ولی در ایران به اسم " شیطانی به نام انسان" ترجمه شده. ژانرش ترسناکه و برای رده سنی بالای ۱۸سال مناسبه. مانگای آواز پریان سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۵ در ۱۰۷ فصل و ۱۲جلد منتشر شده و سال ۲۰۰۴ یه انیمه از روی مانگا ساخته میشه. چون ساخت انیمه قبل از اتمام مانگا صورت میگیره، پایان بندی مانگا و انیمه با هم متفاوت هستند ولی اعتراف می کنم هر دو زیبا هستند. هر دو به نوعی غافلگیرم کردن. با وجودی که پایان انیمه کمی مبهم بود اما بازم به دلم نشست به خصوص قسمت ماریکو و پدرش. پایان مانگا هم در نوع خودش واقعا غافلگیرم کرد. هر چند در نهایت هر دو پایان به یک نتیجه میرسیدن اما هردو جذاب بودن.

آهنگ تیتراژ انیمه فوق العاده زیبا و غم انگیز بود، انقدر که با شنیدنش دوست داری در دم به زندگیت پایان بدی. یه چیزی بود در حد آهنگ "یکشنبه غم انگیز".

شعر ترانه پریان اثر شاعر آلمانی ادوارد موریکه است که عجیب دلنشینه.

آهنگشو براتون میذارم که شما هم گوش کنید.

اینجا

انیمه در کل ۱۳ قسمته. فضای ۵ قسمت اولش اصلا با آهنگ تیتراژش نمی خونه یعنی شما از اون دُز بالای غم آهنگ توقع یه داستان پیچیده رو از همون اول دارین ولی خب کشش داستانی تازه از قسمت ششم شروع میشه.

راستش تجربه بهم اثبات کرده انیمه ای که تیتراژ خوبی داره امکان نداره بد باشه برای همین بی خیال دیدنش نشدم و تا انتها، تمام و کمال دیدمش و پشیمون هم نیستم چون یه ایده کاملا نو داشت و مشابه شو ندیده بودم.

انیمه با توجه به سال ساختش طراحی قابل قبولی داره اما خب مسلما نسبت به انیمه های امروزی ضعیف تره اما بازم از دید من قشنگ بود.

یه جاهایی در دو سه قسمت آخر زیادی به گذشته فلش بک میزنه و تکرار مکررات می کنه و اون اوایل هم دیگه کشت و کشتار و خونریزی هاش در حد ترنتینو بود برام و زیادی روش تاکید داشت. میشد خیلی سریع تر پیش بره اما گویا صلاح دونسته بودن که کمی فضای داستان ترنتینو طور بشه.

انگیزه من برای دیدن elfen lied کارگردانش بود. کارگردانش همون کاگردان تاکجاآباد موعوده که من عاشقشم.( راستی چپتر ۱۵۲مانگای ناکجاآباد موعود اومده و جای حساسی تموم شده بی صبرانه منتظر چپتر بعدیشم)

 


دخترداییم هیجده سالش نشده. هم می تونه تراکتور برونه هم موتور. خیلی وقته که بلده. پا به پای دو تا برادرش تو باغ و زمین کار می کنه. 

چند وقت پیش تو فکر بودم کاش می شد تو دیار مادری یه باشگاه زد برای بچه ها. گویا یکی صدای ذهنمو شنید و یه بنده خدایی از اهالی روستا بعد از برگشت دوباره ش تصمیم می گیره به بچه ها ورزش های رزمی رو آموزش بده و یه شور و حالی بین بچه ها ایجاد میشه که فقط باید می دیدین. چنان ذوق داشتن و با انگیزه سر کلاسا می رفتن و برای پیدا کردن یه جای مناسب برای باشگاه شون تلاش می کردن که فقط تو فیلم ها اونم از نوع انیمه گونه ش دیده بودم. 

کیف کردم برای مردی که همچین شور و حالی ایجاد کرده و تاسف خوردم که ایده هام برای خودم فقط در حد ایده می مونه و همین.

حالا قسمت جالب قصه اینه که خان دایی اینجانب از اون آقای مربی خواسته که خصوصی به دختر و پسرش با هم آموزش بده. همچین کاری و همچین تفکری برای کسی که اکثریت اطرافیانش درگیر تعصبات احمقانه هستن، روشن فکری محض محسوب میشه. یعنی عالیه ها عالیه. در واقع داره از حداقل امکاناتی که داره نهایت استفاده رو بدون تعصبات بیجا می بره.

نه که اونا زندگی پرفکتی داشته باشن ها. نه اصلا این طور نیست. هر کس مشکلات خاص خودشو داره. منتها برای اون سطح از فرهنگ و تفکر، این عمل کار بزرگیه.

نگاشون که می کنم حس می کنم با خیلی کارهای کوچیک می تونم این بچه ها رو شاد کنم. بچه های که از کودکی، بزرگ شدن. مسئولیت داشتن، کار کردن، درس خوندن، کمک حال خونواده بودن و با حداقل امکانات رشد کردن. راستش به تربیتشون غبطه خوردم.

امروز برای اولین بار موتور سوار شدم. ترسناک بود برام ولی عجیب حال داد. دوست داشتم جیغ بزنم. بچه ها ذوق منو می دیدن نمی دونستن با تمسخر بخندن یا با خوشحالی. در هر صورت فقط بهم می خندیدن. الی جوون هم سوار شد. همیشه می ترسید به خاطر وزنش موتور چپ کنه ولی این دفعه سوار شد و کلی کیف کرد.

بچه هایی که دور و برمون بودن همه نوجوون بودن و اول راه زندگی ولی بزرگ بودن و مسئولیت پذیر. کاش برادر جان منم این طوری بود. 

حس می کنم شبیه شخصیت سوگیتومی تو رکاب ن کوهستانه. البته راستشو بخواین اون شخصیت بهتری داره تا برادر جان. 

اینم یه تعداد عکس از تفریح امروز. هم تفریح بود و هم کار. 

الی جوون تو خونه غذا حاضر کرد و بردیم. و کار درستی هم کرد چون جمعیت اونجا به شکل تصادفی زیاد بود و غذا کمخلاصه نجاتشون دادیم از گرسنگی.

بعد از ناهار من ظرفا رو شستم. اولین بار بود تو این شرایط ظرف میشستم

اینم از یه نمای دیگه
سیب ها دارن میرن تو جعبه که برن برای فروش

 


 

 

این روستا از مناطق زله زده بود. چند تا از اهالی چادر هلال اهمر دارن. از اونا امانت گرفتن برای شب مانی تو باغ و مراقبت از سیبا تا بارگیری کامل

خب اینم یه روز دیگه از عمرم. روز باحالی بود خدایی

 

 


به جرات می تونم بگم بعد از حمله به تایتان دومین مقامو به خودش اختصاص می ده. ترس، جذابیت شخصیت ها، معماهای حل نشده، ناامیدی محض و در کنارش روشن شدن نور امید در اوج تاریکی، همه اینا در کنار یه داستان پردازی و شخصیت پردازی عالی، حاصلش شده یه انیمه زیبا. فعلا فقط فصل اولش اومده و رگه هایی از تقلید از حمله به تایتان و دفترچه مرگ رو داره. مثلا آهنگ تیتراژ ابتداییش از لحاظ معنایی شبیه آهنگ تیتراژ ابتدایی فصل اول حمله به تایتانه. و همین طور وجود دیوار در اطراف یتیم خونه. 

شخصیت نورمن به حدی باهوشه که شما رو ناخوداگاه یاد شخصیت "ال" دفترچه مرگ میندازه. که البته هیچ ایرادی نداره. ال به حدی دوست داشتنی بود که هر قدر ازش ببینم برام کمه. ولی اعاراف می کنم نورمن خیلی دوست داشتنی تره. اصلا انگار اون چهره نقاشی شده مهربونی رو بهت القا می کنه.

ایراد بزرگ انیمه که بدجوری تو ذوق میزنه، حذف مرگ های ناگهانیه. مسلما اگه مثل ایساما هاجیمه نویسنده attack on titanگاهی جرات به خرج می داد و یکی دو نفرو به کام مرگ میفرستاد جذاب تر هم میشد اما واقعا کی دلش میاد بچه هایی به این نازی رو بکشه؟

فصل دوم انیمه سال دیگه میاد و شخصا نمی تونم منتظر بمونم که منتشر بشه برای همین می خوام مانگا شو بخونم. ۱۵۰چپترش اومده و گویا داره به پایانش نزدیک میشه.

موسیقی متن فیلم عالی و به یاد ماندنیه. یه نکته دیگه که تو کل قسمت ها به چشم میاد لباس سفید و همسان بچه هاست. این لباس سفید ناخواسته یه خسی به شما میده که خوب نیست. خودمم نمی دونم چرا. شاید نشان از غم پنهان انیمه باشه. به خصوص اونجایی که یکی از بچه ها دلیلش برای رفتن از یتیم خونه رو پوشیدن لباسای رنگی می دونه.

***

متن بالا رو وقتی نوشتم که انیمه رو دیدم. حتی انقدر ذهنمو درگیر کرد که دوباره قسمت های دوست داشتنی شو دیدم و لذتشو هم بردم.

متن الانو دارم وقتی می نویسم که مانگا(کمیک یا کتاب مصور) ش رو هم خوندم. ۱۵۱ چپترش اومده و هنوز ادامه داره اما گویا داره کم کم به پایانش می رسه. سال ۲۰۱۷ پرفروش ترین مانگای سال در ژاپن شده. و هنوز هم می گم بعد از حمله به تایتان در رتبه دوم قرار می گیره. نمی تونم طراحی بی نظیر، داستان پردازی عالی و انرژی مثبت فوق العاده شخصیت " اِ ما"  رو نادیده بگیرم اما هنوزم در حدی نیست که جایگاه اول رو به خودش اختصاص بده. 

اما شدیدا دوست دارم کتابشو تو کتابخونه م داشته باشم تا هر وقت خواستم بخونمش. و یا حتی کادوش بدم. و برای برادر جان بخونمش.

نویسنده و طراح کلی خلاقیت و اتفاقات غافلگیرکننده بین داستان برامون گذاشتن که با شخصیت ها همراه بشیم و لذت شو ببریم.

واقعا موندم چرا این کتابا تو ایران چاپ نمیشن!


هوس کردم یه نقد درباره "سگ های ولگرد بانگو" بنویسم. لطفا بخونیدش و ایراداتی که داره رو بگین. چون احتمالا از این به بعد درباره انیمه ها بیشتر مینویسم.

سگ های ولگرد بانگو یه انیمه سه فصلیه که احتمالا تا ۶ فصل ادامه خواهد داشت. یه سینمایی هم داره که الحق اون هم خوش ساخته. داستان در مورد شهر یوکوهاما و سازمان های حاکم بر شهره که هر کدام از اعضای ثابت دو سازمان اصلی موهبت های خاص خودشونو دارن. فصل اولش حکم معرفی شخصیت ها رو داره و معمولا با طنز آمیخته اس. داستان طوری پیش میره که شما کم کم شخصیت های منفی رو هم دوست خواهید داشت و ازونجایی که اکثر شخصیت های مثبت انیمه در طول سریال به حاشیه برده میشن کاملا طبیعیه که عاشق شخصیت های منفی بشین. فصل اول یه پایان بندی خوب داره و البته یه شروع غافلگیرکننده اما در اواسط کار کمی کسل کننده میشه. یه شخصیت مشابه شرلوک هلمز هم در انیمه داریم که مطمئنم تا ببینین میشناسینش.
فصل دوم انیمه یه شروع طوفانی و غم انگیز داره، اودا سووسکه با وجودی که فقط در۴ قسمت از سریال حضور داره اما تاثیرش هم بر بیننده ماندگاره هم بر پیشبرد روند داستان. به شخصه عاشق این مرد شدم. خیلی کار درست بود. مثل فصل قبل در اواسط داستان با رکود مواجه میشیم ولی هرجه جلوتر میریم داستان روانی و زیباییش رو دوباره به دست می گیره و از دیدنش لذت میبرین. یکی از نقاط قوت داستان درگیری های آتسوشی ببرنما با آکوتاگاوا و راشمون(راشمون اسم توانایی آکوتاگاوا ست) هست که سکانس هاش در هر سه فصل و انیمه سینمایی عالی شدن. این دو نفر کاملا مکمل هم هستن اما خب به سختی با هم کنار میان و البته در دوجبهه مخالف هم فعالیت دارن. به نظرم فصل سوم به نسبت دو فصل قبل کمی ضعیف تر عمل کرده اما باز هم یه پایان هیجان انگیز رو برامون رقم می زنن.
یکی از خلاقیت های کارتون اینه که اسم شخصیت های داستان از نام نویسنده های ژاپن گرفته شده که اکثرا در حوالی سال های ۱۹۰۰تا ۱۹۴۰زندگی می کردن. جالبه بدونین که کتاب های نویسنده ها در دنیای واقعی، در انیمه حکم موهبت های اونا رو دارن. مثلا کتاب آکوتاگاوا اسمش راشمون هست و اسم موهبت یا توانایی آکوتاگاوا در فیلم هم راشمونه. 

و جالب تر اون که نویسنده هایی که در واقعیت خط مشی فکری مشابهی دارن در انیمه با هم دوستان صمیمی هستن. دازای اوسامو، اودا ساوسکه و آنگو سه نویسنده با خط مشی فکری مشابه در دنیای واقعی هستن و در انیمه این ویژگی رو با دوستی این سه نفر نشون دادن. دوستی که باعث میشه قسمت ها اول فصل دوم تا مدت ها در ذهنتون ماندگار باشه. دوستی که قابلیت ساخت یه سینمایی در حد روزی روزگاری در امریکا رو داره فقط آدمشو می خواد!


۱. من باید محیط بان می شدم. از همون روزی که کارتون رامکال رو دیدم و تو اون قسمتی که کال به خاطر دفاع از یه خرس تیر خورد و همه حیونای جنگل پشت در کلبه ش جمع شدن، چون نگرانش بودن. همین جا بود که استرلینگ قاطعانه تصمیم گرفت راه کال رو ادامه بده و یه مخیط بان بشه. منم که در اون زمان و مکان پای تلویزیون خونمون نشسته بودم با استرلینگ موافق بودم، منم دلم می خواست یه محیط بان بشم. چرا نشدم؟

نمی دونم. شاید چون ماها هدف هامون فراموش می کنیم و خیلی راحت در برابر هر ننه قمری زانو می زنیم. الان که فکر می کنم من اصلا نمی دونم چطور میشه محیط بان شد. شما می دونید؟

تازه محیط بان هم باشم، هنوز غم نان رو دارم چون حقوقی نداره اما حداقلش از این سرگشتگی نجات پیدا می کنم.

۲. ازش پرسیدم چرا نمی تونم خوشحالت کنم؟ چرا هر قدر تلاش می کنم از ته دل شاد نمیشی و نمی خندی

می گفت: دست خودم نیست. به جایی رسیدم که قبل از شروع هر کاری پایانشو می بینم. رسیدم به یه پوچی محض. هیچی خوشحالم نمی کنه مگه دو چیز. 

یا از این کشور برم کلا

یا این که یه تیکه زمین تو دیار مادری داشته باشم و توش زراعت کنم. همه مایحتاجم بکارم و محصول شو بچینم. همونجا تو زمین یه خونه داشته باشم و باقی عمرمو بگذرونم. به نظرت از پسش برمیام؟

می گم: تو دست به هر کاری بزنی عالی انجامش میدی، کاری نیست که نتونی بکنی.

گاهی فکر می کنم دلیل وجودم کمک به بقیه برای رسیدن به آرزوهاشونه اما دیگه نمی دونم چطور باید این کارو بکنم.

 

۳. یه انیمه دیدم چند روز پیش به اسم bungou stray dogs یا سگ های ولگرد بانگو. (اگه غلط املایی داره به بزرگواری خودتون ببخشین) قسمت ۳ و ۴ فصل دومش بدجوری به دلم نشست. عجیب بود، عجیب. اون شخصیت تبدیل شد به یکی از شخصیت های دوست داشتنی زندگیم. دلم می خواد شبیهش بشم. می کفت وقتی برات فرقی نداره که طرف آدم بدا باشی یا خوبا پس برو سمت آدم خوبا. بودن در هر دسته برات فرقی نداره ولی با بودن در دومی می تونی آدما رو نجات بدی و دنیا رو تبدیل به یه جای بهتر برای زندگی کنی.

در کنار اینgiven رو پیشنهاد کنم. من انیمه های یائویی(در مورد روابط همجنسگراهای مرد) رو دوست دارم. Given هم از این دسته اس ولی به شدت خوش ساخت و چشم نوازه. داستانش منسجمه و همه چیزش درست و به جا در جای خودش گرفته. برای یه انیمه زیادی خوبه. دانلودش کردم دوباره ببینمش. قسمت آخرش هم هفته بعد میاد.

۴. عکس ها رو از زمین کشاورزی دایی جان تو دیار مادری گرفتم. یه گوجه بادمجون و یه گوجه بامیه خونشون خوردیم با همین محصول زمین. باور کنید طعم بی نظیری داشت. دلم می خواست حداقل طعم اون گوجه بادمجون باهاتون به اشتراک بزارم. رویایی بود واقعا.  شیرین و تازه

 


۱. الی جون از قول خواننده محبوبش "بیانسه" تعریف می کرد که:" مادرم تا سن ۹ سالگی مجبورم می کرد هر روز یک کتاب بخونم و خلاصه شو براش تعریف کنم. اون کتاب ها خیلی جاها نجاتم دادن."

بهش فکر کنیم. اجبار خوبیه. همون طور که بچه رو مجبور می کنیم مسواک بزنه چه عیبی داره مجبورش کنیم کتاب بخونه؟ یعنی اهمیت سلامت روحش از سلامت دندانش کمتره؟

۲. کوه که می رم خیلی وقتا بچه های خوشگلی رو می بینم که سلام می کنن. گاهی فکر می کنم کاش یه کتاب مناسب سن شون همراهم بود که علاوه بر خوراکی که بهشون تعارف می کنم، کتاب رو هم بهشون هدیه کنم. 

حتما خوشحال می شن.

و البته فراموش نکنید که بچه ها عملا خوراکی رو به کتاب ترجیه می دن پس بهتره هر دو را با هم همراه کنین که حس نکنن خوراکی شون فدای کتاب شده و از کتاب گریزان بشن.

۳. با الی جون رفتیم کنسرت شهرام ناظری. عالی بود. انگار صداش مستقیم می نشست روی روحت و جذب می شد. 

بعد کنسرت الی جون رفت باهاش صحبت کنه. گفت: من شعر می گم اما نمی تونم شهرامو چاپ کنم. چه کار کنم؟

جوابش: پاچه خواری کن! یا بشین تو اتاقت کنج خونه. راه دیگه نداری.

۴. یه انیمه ژاپنی پیدا کردم در مورد ایران باستان. اسنش: افسانه امیر ارسلان نامدار(arslan senki) دو فصله و فصل دوم ضعیف تر از فصل اول. موضوع هم چندان جدید نیست اما و اما و اما اولین باره یه کشور دیگه درباره تاریخ ما انیمیشن می سازه و به شخصه شدیدا از دیدنش لذت بردم. لازمه بگم که اول یه ژاپنی رمانی به این اسم نوشته بعد یکی پیدا شده و اون رمان رو به صورت مانگا(کمیک) در آورده و بعد از روی مانگا انیمه ساخته شده. شنیدن اسامی ایرانی تو یه انیمه برام جذاب بود و کیف کردم از دیدنش. فک کنین ژاپنیا ساکن ندارن و بعد از هر صامت یه مصوت میاد. مثلا قباد میشه قبادُ.خخخخخ

این انیمه یه برداشت آزاد از تاریخه و اکثر داستان تخلیه. اما مکان هایی که اسم برده نیشه وجود دارن. البته بعضی ها رو سرچ کردم فقط.

۵. فعلا همینا.تا درودی دیگر بدرود

 


اولا بگم می دونم وقتی به یه مورد خاص گیر می دم حوصله تون سر میره و اکثرا بی خیال خوندن میشین که طبیعی هم هست اما وبلاگ برای من جاییه که ذهنمو تمام و کمال خالی می کنم تا قدم بعدی بردارم. 

مقدمه قشنگی بود نه؟ 

حالا بریم سراغ انیمه بعدی

خدمت مبارکتان عرض کنم که erased یا فراموش شده که اسم ژاپنیش هست" شهری که تنها من در آن گمشده ام" در یک کلام معرکه بود.

ژانر معمایی داستان و اندک فانتزی و واقع گرایی و غافلگیری های گاه و بیگاهِش بدجوری به دلم نشست.

چقدر شخصیت مادر ساتورو رو دوست داشتم. و چقدر دلم می خواد مثل مادر ساتورو باشم. 

داستان از همون ابتدا شما رو جذب خودش می کنه و قشنگی قصه به اینه که تو یه فصل دوازده قسمتی همه چیز تموم میشه. نه نیازی به خوندن مانگا هست نه نیازی به انتظار برای ساخت فصول بعد. همه چیز در دوازده قسمت به زیبا ترین شکل ممکن به شما نشون داده میشه و کاری می کنه به فکر فرو برین. البته شاید چون دقیقا همسن ساتورو هستم انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم. دلیلش هر چه که بود لذت بردم از دیدنش.

بین انیمه های محبوبم بعد از حمله به تایتان، ناکجاآباد و توکیوغول مقام چهارم رو به خودش اختصاص داد. 

رشد شخصیت ساتورو کاملا در طول داستان مشهود و لذت بخشه.

شخصیت کنیا، دوست ساتورو منو یاد "ری" ناکجاآباد میندازه. دوشت داشتنیه واقعا.

اونجایی که ساتورو ش بعد از مدت ها سر یه میز غذا می خوره شدیدا تاثیرگذاره و تا دلتون بخواد از این سکانس های تاثیرگذار داره.

در کل حتی اگه بتونیم گذشته رو تغییر بدیم اما باز اتفاقات جدیدی میفته که از کنترل ما خارجه ولی خیلی مهمه که بچه های اطرافمون رو باور داشته باشیم و بهشون اعتماد کنیم. (هر بار که ساتورو این حرفو می زد یاد زمانی میفتم که با برادر جان بحثم شد و راست تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : نه باورت نمی کنم. حتی همون موقع که این جمله رو گفتم سعی کردم از تلخیش کم کنم و بگم منظور دیگه ای داشتم ولی نشد و ازون موقع هر بار یادش میفتم ته دلم خالی میشه بابت حرفی که زدم.)


تا ورود به دانشگاه اینترنت نداشتم و اصلا نمی دونستم جو و فضاش چطوره. دانشگاه که رفتم بعد تو ترم فهمیدم که ای دل غافل چه خبطی کردم. من اصلا رشته مو دوست نداشتم.به پدر گرام گفتم می خوام انصراف بدم. جوابش این بود:" آدم عاقل مهندسی رو ول می کنه می ره معلم میشه؟"(همیشه دوست داشتم معلم بشم) چون روزانه بودم انصراف دادن عقلانی نبود برای همین ۵ سال سوختم و ساختم. به معنای واقعی کلمه سوختم. هنوز اشک هایی که شب های قبل امتحان می ریختم، جلو چش.

۴۵ تا پسر بودیم و ۱۵تا دختر. کلاس مون مثل تئاتر و سینما پله پله بود. با صندلی های چوبی قدیمی قهوه ای رنگ. یه روز یه پسر قدبلند با چشم های سبز رفت پایین کلاس و رو به همه ایستاد و با لهجه اصفهانی در مورد وبلاگ صحبت کرد. می خواست برای کلاسمون یه وبلاگ داشته باشیم تا روابط بین دخترا و پسرا بهتر بشه. اونجا اولین باری بود که اسم وبلاگ به گوشم می خورد و باهاش آشنا شدم. 

منم شدم جزو نویسنده های وبلاگ گروهی کلاسمون. بچه های عمران ورودی ۸۸ دانشگاه رازی

اما اون پسر.همون پسر اصفهانی با چشم های سبز قد بلند و ریش های به هم ریخته زشت، همون دفعه اول بدجوری دل منو برد.

از دویست متری می دیدمش قلبم شروع می کرد به داد و فریاد. یه خسته نباشید که می گفت دلم غنج می رفت ولی دریغ از یه ذره نشون دادن احساس واقعیم.

عین بز سرمو مینداختم پایین و میومدم و می رفتم. گه گاهی یواشکی نگاهش می کردم ولی فقط یواشکی. می ترسیدم باهاش چشم تو چشم بشم.

۳ سال به همین منوال گذشت. 

نیمسال دوم تحصیلی بود و فصل امتحانات. اون ترم به عمق فاجعه پی برده بودم و عمیقا درک کردم چه خاکی به سرم شده. فولاد رو سفید تحویل دادم به اونم به یکی از بهترین اساتید دانشکده. وقتی میدید چیزی نمی نویسم، میومد کنار صندلیم و می پرسید: " هرجا اشکال داری و گیر کردی بپرس. کمکت می کنم."

تشکر می کردم و همین چون اصلا نمی دونستم چی به چیه. این در حالی بود که جزوه من مرجع بقیه همکلاسیام برای درس خوندن بود. کاربرد کامپیوتر رو همین طور سفید تحویل دادم، به همون اسناد. سر جبسه آزمون زله دیگه به یه خلسه خاصی رسیده بودم. برام فرقی نداشت چی میشه. تو افکار خودم غرق بودم که همون نیم ساعت اول پسر اصفهانی بلند شد و برگه شو داد و رفت. "یعنی انقدر مسلط بود که اینقدر زود رفت؟"

زله هم سفید تحویل دادم. 

بعد ها شنیدم پسر اصفهانی انصراف داده و رفته شهرشون. شبانه بود و مسلما محرومیت نداشت اما شجاعتش میخ کوبم کرد. شوکه شدم. مدام به این فکر می کردم چرا باید از من پیشی بگیره. این که فکر من بود!

سهیل برای همیشه رفت و من دیگه ندیدمش. اون شب یه دل سیر گریه کردم. کلاس های ترم های بعد برام بی معنا تر از قبل شده بود اما همه رو تموم کردم و بعدش فارغ التحصیلی!

فارغ از تحصیل که شدم به خودم گفتم اون دوران لعنتی تموم شد دیگه‌ حالا باید یه شروع خوب داشته باشم. سال آخر دانشگاه برای انجام پروژه هام یه لب تاب گرفتم و به تبع اون اینترنت هم پاش به خونمون باز شد.

احساس گمشدگی داشتم. نمی دونستم باید چکار کنم. هدف معلومی نداشتم. علاقه خاصی به چیزی نداشتم و مهم تر از اون پول نداشتم و کسی که به حمایت مالیش در هر شرایطی دلگرم باشم نبود.

یکی از شب های ماه صفر سال ۹۲ تو سایت اهدای عضو ثبت نام کردم و یه وبلاگ زدم که اسم نویسنده ش شد گمشده. شرح حال حالات روحیم بود این اسم. چون دقیقا همچین حسی داشتم.

اوایل نمی دونستم چی بنویسم. جسته گریخته یه چیزایی به ذهنم می رسید همونا رو میاوردم رو صفحه کیبورد. کم کم به خاطر وجود برادرم شروع کردم به روزانه نویسی. وبلاگ برام حکم دفتر خاطرات داشت. جایی که تمام افکارمو توش خالی می کردم. (قبل از وبلاگ تو دفتر خاطرلتم می نوشتم. الان گمش کردم)

با دوستان زیادی آشنا شدم و چیزهای زیادی از همه شون یاد گرفتم. همگی کمکم کردن قدم هایی هر چند کوچیک برای زندگیم بردارم. کوهنوردی رو همین طور با الهام از یکی از وبلاگ نویس ها شروع کردم. کوهنوردی تنها چیزیه که در هر شرایطی حالمو خوب می کنه چون عمیقا دوستش دارم.

تا سال ۹۶ گوشی هوشمند نداشتم و به تبع سمت شبکه های اجتماعی هم نرفتم. بعد از ورود گوشی هم فقط برای این که حس می کردم دوستان وبلاگی از پست های هفتگی کوهنوردی ممکنه حس خستگی کنن، گزارش های کوهنوردی رو به اینستا منتقل کردم. هیچ وقت با تلگرام ارتباط خوبی نداشتم. حتی انیمه ها رو هم تو اینستا می ذارم و فقط اونایی که وافعا دوست دارم رو اینجا معرفی می کنم.

الان ۶ ساله که وبلاگ نویسی رو از بلاگفا با اسم گمشده شروع کردم. با تنفر از رشته م و با فکر یه شروع جدید.

اما همین هفته پیش آزمون نظام مهندسی عمران نظارت و اجرا رو دادم. از سر ناچاری و بیکاری دوباره دارم میفتم تو یه دور باطل.

گویا قرار نیست هدف مو پیدا کنم.

* هر کدوم از دوستان که دوست دارن می تونن در فراخوان

آقای سر به هوا شرکت کنن، خوشحال می شم متن هاتون رو بخونم


راکوگو یه چیزیه تو مایه های استنداپ کمدی خارجی ها و نقالی خودمون. منتها با این تفاوت که در دو تای اول فرد ایستاده هم می تونه برنامه رو اجرا کنه اما در راکوگو قصه گو باید روی دو زانو نشسته باشه و قصه شو تعریف کنه. چون گاهی قصه ها طولانی میشن همین دو زانو نشستن تمرین زیادی رو می طلبه. 

انیمه قصه های پر فراز و نشیب که به اختصار shouwa می نویسمش درباره دو استاد بزرگ راکوگو از ابتدای شروع به آموزش شون تا زمان مرگ شونه. موقع دیرنش عمیقا لذت بردم و مخم سوت کشید از اون چرای لعنتیه همیشگی که چرا ما این قدر برای فرهنگ و هویت خودمون ارزش قائل نیستیم و کاری براش نمی کنیم. متنفرم از نوشتن این جمله که چرا اونا این طوری ان و ما نیستیم ولی وقتی shouwa رو دیدم که چقدر خوب و قشنگ اومدن یه فرهنگ قدیمی رو برای نسل امروز به بهترین شکل ممکن نمایش دادن تا بیشتر از قبل زنده نگهش دارن، مخم سوت کشید! باورتون نمیشه اول فکر کردم خب این که بیشترش داستان گوییه، تند تند رد می کنم و زودتر تموم میشه و میرم به انیمه بعدی می رسم ولی لعنتی حتی قصه گوی کارتونیش هم جذاب بود. الان دوست دارم یکی برام نوزاراشی و شینیگامی رو نقالی کنه.

ما داریم چیکار می کنیم؟ واقعا داریم به کدوم سمت و سو میریم؟ اینقدر بی هویت شدیم که هالووین برامون سرگرمیه. اون وقت اونی که هالووین جزوی از فرهنگشه اصلا می دونه ما تو فرهنگ مون چی داریم؟ 

چند وقت پیش که خبر ساخت انیمیشن "آخرین داستان" درباره یکی از داستان های شاهنامه رو شنیدم خیلی خوشحال شدم. وقتی فهمیدم جزو ۳۲ تا انیمیشن راه یافته به اسکار هم شده کیف کردم بعد آقایون نوشته بودن که چرا شخصیت های انیمیشن حجاب ندارن!

دارم می پوکم. می پوکم از این که سفره خودمون رنگینه ولی از سفره همسایه می خوریم. چرا؟ چرا باید این طوری باشیم؟ حتی با وجودی که اکثر ما نژاد پرستیم و مثلا هندوها رو قبول نداریم ولی به جشن هولی اونا هم رحم نکردیم.

فازمون چیه؟ 

چرا اسطوره های یونان رو از بریم ولی نمی دونیم خودمون چی داریم. اصلا اسطوره داریم؟

با خودم گفتم لابد این انیمه مثل نوشدارو بعد از مرگ سهرابه و این هنر هم منقرض شده. ولی یه سرچ کردم و دیدم تازه سال ۲۰۱۲ یه ساختمون شیک و حسابی برای راکوگو ساختن.

من دیگه حرفی ندارم. 


خب عزیزانم بیاین کمی حرف بزنیم.

حرف دونم پر شده. هر چند برگشتم به هفت_ هشت سال پیش و گه گاهی با دوستام اس ام اس بازی می کنم ولی حال نمی ده خدایی.

این روزا چند تا کتاب دستمه که فقط یکی شونو تموم کردم. "لمس بام دنیا" داستان واقعی اریک واینمایر یه کوهنورد نابیناست که هفت قله بلند قاره ها و از جمله اورست رو فتح کرده. علاوه بر اون توی صخره نوردی هم مهارت داره و صخره ال کاپیتان رو صعود کرده. ال کاپیتان همون صخره عمودیه که مستند فری سولو رو براش ساختن. در فری سولو الکس صخره به اون بلندی رو بدون طناب و حمایت صعود می کنه. تصاویرش رو ببینید و در موردش سرچ کنید. الکس در دنیای سنگ نوردی حقیقتا یه اعجوبه اس. 

اما برگردم به اریک. اریک قهرمان. آدرس اینستاشو وقتی نت وصل شد میتونین پیدا کنین. به اسم خودشه. همه تون می دونین من کوهنوردی می کنم. بارها و بارها در حین خوندن کتاب و حتی بعد از اون، تلاش کردم موقع بالا رفتن چند ثانیه چشم هامو ببندم و تصور کنم اریک چطور تونسته جرات بالا رفتن از یه مسیر ناشناخته رو به خودش بده! سنگ ها رو می دیدم که هر قدر هم با عصا شناساییشون کنی باز هم احتمال خطا هست و نمیشه صعود ایمنی داشت. 

اریک صعود های زیادی داشته. به نظرم خطرناک ترین صعودش به قله ی نمی دونم چی چی بود. چون تنها دو نفر بودن و ارتفاع قله بیش از هفت هزار متر میشد. یک نابینا و یک نفر دیگه که اگه اتفاقی برای نفر دوم میفتاد، معلوم نبود چه بلایی سرشون میومد. این دقیقا جملاتیه که خود اریک و همراهش توی کتاب می گن.

اریک وقتی می خواد اورست رو صعود کنه موقع عبور از آبشار یخی زجر زیادی میکشه. عبور از این مسیر برای بار اول سیزده ساعت براش زمان می بره و باید ۹ بار دیگه اون مسیر رو برای هم هوایی و انتقال وسایل شون طی می کرد. خودش میگه وقتی وحشت زده و خسته بعد از سیزده ساعت سخت از آبشار یخی گذشتم و به کمپ بعدی رسیدم، فکر می کردم دوستام بی خیالم می شن و اجازه می دن همون جا بمونم. تو همین فکر بودم که یکی شون داد زد: " هی اریک بزرگ، تو باید این مسیر رو نُه باره دیگه طی کنی پس بیخود اونجا نشین"

وقتی آخرین بار اریک آبشار یخی رو پشت سر گذاشت زمانش به ۴ ساعت کاهش پیدا کرده بود.

اریک تمام کوهنوردی ها و سنگ نوردی هاشو با اراده و تکیه به قدرت لمس و حس  خودش و راهنمایی دوست هاش انجام داده. به نظرم این یه معجزه اس هر چند خودش توی یکی از صفحات کتابش میگه:" زمانی که پذیرفتیم یک نابینا می تواند کوهنود باشد، بدون آنکه او را فردی الهام بخش خطاب کنیم، آن وقت زمانی است که دنیا مکانی عالی و بی نقص خواهد بود."

واقعیتش دلیل تمام پیروزی ها و شجاعت های اریک رو پدر و مادرش می دونم. و تلاششون برای تربیت یه پسر مستقل. جایی که نابینایی اریک داره خودشو نشون می ده و دیگه نمی تونه سکوی پرش دوچرخه رو ببینه و زمین می خوره، پدرش به جای این که از ترس صدمه دیدن اریک مانعش بشه یه اسپری نارنجی برمی داره و سکوی پرش رو رنگ می زنه تا چشمان اریک که در اون زمان هنوز کاملا نابینا نشده بود، سکوی پرش رو ببینه و از دوچرخه سواریش لذت ببره.

ازین جور موارد ریز توی کتاب خیلی زیاده. برای همین توصیه می کنم حداقل دویست صفحه اولشو بخونین چون درک خوبی از دنیای یک فرد نابینا بهتون می ده.

کوهنوردی فقط رسیدن به قله و دیدن مناظر از بالا نیست. اریک هیچ وقت نتونست منظره ای رو ببینه اما هر بار سخت تر تلاش می کرد. پیش خودم می پرسیدم چرا؟! چرا باید این کارو بکنه؟ برای خودنمایی؟ خب اون قایق رانی و دوچرخه سواری رو هم خیلی جدی انجام می داد می تونست توی اون کرزش ها خودنمایی کنه! 

جمعه کوه بودم. گروه مشغول صحبت و صبحانه خوردن بود. منم رفتم یه گوشه ای تا لباسمو عوض کنم و چند تا از عکس از طبیعت بگیرم. یه کوه بزرگ جلوم بود و آفتاب هنوز پشتش پنهان. داشت کم کم سرشو بالا میاورد تا با نور گرمش همه جا رو نوازش کنه، درست عین تو فیلما. پشت به آفتاب ایستادم و لباسمو درآوردم که پرتو های گرمش به بدن منم رسید. و وای که چه گرمای لذت بخشی بود. لذتی که اشعه ملایم و گرم خورشید در اون لحظه به بدن ام می داد با هیچ چیزی برابر نبود. احساس فوق العاده خوبی داشتم. احساسی که برای درکش نیازی به دیدن نبود. شاید دلیل اریک هم تجربه همین چیزهای به ظاهر کوچیک بوده.

کتاب دیگه ای دستمه " بازنوشت شاهنامه به قلم میر جلال الدین کزازی" 

آقای کزازی به شدت به پارسی اصیل وفاداره. مثلا هاج و واج رو ایشان هاژ و واژ می نویسن که یعنی این کلمه در اصل این بوده و این درسته.

حقیقتش فکر می کردم، می تونم کتابی به قلم میر جلالدین کزازی بخونم اما فهمش سخته برام. بعید می دونم تمومش کنم.

سه تا کتاب شاهنامه به نثر تو کتابخونه هست. اولیشو دو سه سال پیش آوردم و کامل نخوندمش. دومیش همینه. یکی دیگه هم هست. امیدوارم اگه اینو تموم نکردم حداقل بتونم سومی رو کامل بخونم. وقتی داستان های شاهنامه رو می خونم، یاد انیمه " قصه های پر فراز و نشیب" دو پست قبل میفتم. چقدر لذت بخش بود برام اگه پای قصه گویی یه نقال می نشستم و برام شاهنامه خوانی می کرد. چقدر دوست دارم یه روز از تلویزیون انواع و اقسام انیمیشن های شاهنامه رو ببینم. یانگوم یادتونه؟ می گفتن اون سریال ۵۰قسمتی از یه ۱فحه سرگذشت تاریخی ساخته شده. چرا ما از شاهنامه ی  ۷۰۰صفحه ای میر جلال الدین نمی تونیم انیمیشن بسازیم؟

این درد بزرگیه. و مطمئنم خیلی ها دوست دارن رستم رو از قاب تلویزیون ببینن. تصورشو بکنین سیاوش رو هنگام گذر از آتش. زیبا نیست واقعا؟

چند وقت پیش دادامونو برده بودم کتابخونه. می گفت دنبال کتاب کلیله و دمنه می گرده.

تعجب کردم چون از من نشنیده بود. ازش پرسیدم از کجا در مورد این کتاب می دونه. گفت کارتونش رو پخش کردن از تلویزیون.

کارتونش طراحی چندان عالی ای نداره اما این در مقایسه با ناروتو و ناکجا آبتد و آکادمی قهرمانان من، جذبش شده بود. پس مشکل از بچه های ما نیست که کتاب خون نشدن. نخواستیم که کتاب خونشون کنیم. 

خیلی از انیمه هایی که ژاپن میسازه ناقص هستن. یعنی تمام داستان رو نمیسازن تا بچه بره مانگا(کتاب مصور) شو بخره و بخونه. هم پول در میارن هم شغل ایجاد می کنن(مانگاکا ها و ادیتور ها و چاپ خونه و .) هم بچه هاشون کتاب خون می شن. 

خب دیگه چی بگمیه تعداد عکس دارم خیلی دوست دارم شما هم ببینین ولی بیان چپکی نشونش می ده.گوشیم هم به لب تاب وصل نمیشه که تو ویندوز عکس ها رو بچرخونم. خلاصه فعلا بی خیالش شدم.

 

 


چند وقت پیش یه مسجد جدید تو کوچه پس کوچه های شهر پیدا کردم. به اسم مسجد شازده. ساختمون قدیمی و قشنگی داشت:

 

 

این جند ضلعی ها هواکش آب انبارهای زیر مسجد بودن.

 

عکس های زیر از دیار مادریه و پاییزش

 

به زبان محلی به این میوه می گن: دِلیق

در اصل اسمش نسترنه. جوشونده اش خواص درمانی داره(سرچ کنین می فهمین) میوه رسیده اش مزه لواشک میده. من طعمشو دوست دارم ولی جوشونده ش طعم خاصی نداره.

 

 

عکس یک

عکس دو

عکس سه

عکس جهار

عکس پنج

عکس شش

عکس هفت

فلفل

بامیه

این عکس پایین درخت زاالکه. محض احتیاط می گم چون خیلی تیغ تیغیه با سنگ بهش می زنن که میوه هاش بیفته. ازش بالا نمی رندی:

 

حدودا یه ماه پیش برای اولین بار رفتم تکیه معاون الملک. جای فوق العاده قشنگیه. حیف که فقط جند تا عکس از کاشی هاش گرفتم. ترکیب رنگ ها رو ببینین و حال کنین. یه عالمه هم رنگ فیروزه ای داشت تازه.

عکس هشت

عکس نه

عکس ده

 

یه چند تا عکس هم از چالابه ببینیم.

 

تو این عکس می شه تنگ بزازخانه رو دید. با فلش مشخصش کردم. جای فوق العاده قشنگیه و پر از غار و حفره.نزدیک جاده هم هست و کوهنوردی نداره. نیم ساعت پیاده روی فقط

اگه بعضی عکس ها هاله دارن به خاطر اینه که کج و معوح نشون داده نشه یه مقدار ویرایش شون کردم.

عکس یازده

عکس دوازده

عکس سیزده

عکس چهارده

عکس پانزده

عکس شانزده

عکس هفده

عکس هیحده

عکس نوزده

عکس بیست

عکس بیست و یک

اینم برای حسن ختام

بیست ودو

بیست و سه

 

 

 

 

 


سلام. دیروز خیلی اتفاقی یه ساعت بعد از شروع کوهنوردی بند کفشم پاره شد. یعنی فک کنم  از اول راه پاره بود منتها من با فرض اینکه بند کفشم طبق معمول شل شده پشت گوش مینداختم نگو بیچاره از دست رفته. از قبل، یه بند کفش اضافه تو کوله ام داشتم. یه سنجاق هم تو جعبه کمک های اولیه ام بود. با کمک سنجاق بند کفش جدیدو سریع تر از سوراخ های کفش رد کردم و دوباره راه افتادم. به کمک کسی هم نیاز پیدا نکردم. اتفاق کوچیک و در عین حال بی اهمیتی بود ولی باعث شد خودم کلی کیف کنم. اینه که به فکر افتادم تجربیات مونو با هم به اشتراک بذاریم و ببینیم تو این فصل که میزان خطر بالاتره چی همراه مون داشته باشیم که موقع بروز اتفاق دست به عصا نمونیم.

اول چیزایی که برای خودم پیش اومده می گم. 

۱. بند کفش اضافه که بهتره همیشه تو کوله باشه چون به هر حال به کار میاد و وزنی هم نداره.

۲. جعبه کمک های اولیه

 من آماده گرفتم و سنجاق و نخ و دکمه و باند و موچین و قیچی و گاز استریل و پنبه الکلی و یه سری خورده ریز دیگه رو خودش داشت. من فقط دو سه تا ژلوفن و استامینوفن به عنوان دارو همراهمه و واقعیتش نمی دونم چه داروهایی همراهم باشه بهتره.

یه پتوی نجات هم بهش اضافه کردم چون اصلا وزنی نداره و به موقع ش ممکنه به درد بخوره.(البته هنوز به کارم نیومده ببینم به دردبخور هست یا نه)

۳. کِرامپُون

خب در مورد کرامپون من هم ۴ تیغه داشتم هم شش تیغه. شش تیغه ش عالیه و برای پایین اومدن تو برف و یخ سنگین فوق العاده اس چون تیغه ها از پاشنه شروع میشه و تا اواسط کفش ادامه داره اما پنجه خالیه. اینه که برای بالا رفتن باید از بغل پا کمک گرفت که کرامپون ها، بهتر دخیل باشن و کمک کنن. با کرامپون ۴ تیغه هیچوقت راحت نبودم. در خیلی از  اونم خوبه ها ولی من باهاش اون اعتمادبه نفسی که باید، رو نداشتم.

کوه های اطراف شهر ما فوق العاده سنگی هستن و فقط زمانی استفاده از کرامپون به صرفه اس که تا یه ارتفاع زیادی برف اومده باشه و روی سنگ ها کاملا پوشیده بشه، یعنی همه جا سفید مطلق. معمولا برای یه کوه خوشگلی مثل پرآو موازی با غار یه شبه دیگه باید کرامپون بست چون همه جا پوشیده از برفه و اصلا سنگ ها مزاحم نیستن.

اینم عکسش:

صدای برخورد تیغه کرامپون با سنگ من یکی رو خیلی اذیت می کنه. گذشته از این اگه مواظب نباشی، موقع عبور از سنگ ها جوری کله معلق میشی که خودتم نفهمی کی مردی و این حرکت رو سخت می کنه، از طرفی برف و یخ اطراف به حدیه که بدون کرامپون هم حرکت عملی نیست. من اینجور جاها از جوراب استفاده می کنم. بله جوراب.

یه جوراب می کشم رو کفشم و عین یه دونده کنیایی از رو یخ ها می رم پایین. بدون ترس و کمک. سال گذشته چند بار تو فرخشاد و همین طور در صعود زمستانه پرآو با وجودی که کرامپون هم داشتم اما به همون دلیلی که گفتم، از جوراب استفاده کردم، (توی پرآو نصف مسیر جورابداشتم و نصف دیگه ش کرامپون بستم) هنوز جوراب نه ها رو امتحان نکردم(جوراب های نازکی که خانما می پوشن) نمی دونم جواب میده یا نه ولی جوراب اسپرت که حرف نداره. حتی یادمه جوراب شلواری بچگی های الی جونو استفاده کردم. 

تجربه شخصی من و همین طور پرس و جو از بقیه می گه جوراب درمواقع اضطراری و نبود کرامپون گزینه مناسبیه. 

۴. آب

 وقتی هوا سرد باشه، شما آب گرم هم با خودت ببری به یه ساعت نکشیده دماش به حدی می رسه انگار تازه از تو یخچال درآوردی تازه اگه یخ نزنه. خب من دو تا پیشنهاد دارم که البته خودم هیچ کدومو امتحان نکردم ولی دوستام اینکارو می کنن. یکی این که اصلا آب ولرم رو داخل فلاسک بریزیم و طی مسیر هم از همون استفاده کنیم. چون شدیدا به کار میاد. یه فلاسک آب گرم یا آب لیمو عسل یا چای در وقت خودش معجزه می کنه. 

یا از کیسه آب که مخصوص کوله های کوهنوردیه استفاده کنین. البته چون تو زمستان ممکنه آب تو لوله ش یخ بزنه بهتره یه کاوِر هم براش بگیرین. پوششی که اطراف کیسه اس باعث میشه آب دیرتر سرد بشه یا حداقل خیلی سرد نشه. 

 در مورد خودم، همیشه آبی که همراهم بوده بعد از یه ساعت سرد شده و اجبارا از همون استفاده کردم. که خب تو سرما خوردن آب سرد مثل شکنجه س.

۳. لباس

من همیشه یه دست لباس اضافه همراهمه البته تو این فصل.یه ژاکت پلار، یه شلوار برای مواقعی که ممکنه لباسی که پوشیدم پاره بشه که توی کوه این اتفاق زیاد میفته. گاهی یه جوری ام پاره میشه که دیگه نمی تونی گام بعدی رو برداری( دیدم که می گم) 

 و چند تا لباس زیر که مواقعی که برای صبحانه و ناهار توقف داریم، لباس عرقی مو عوض کنم. وقتی لباس ت خشک باشه حتی اگه هوا خیلی هم سرد باشه میشه تحمل کرد ولی با لباس خیس در مورد من حتی اگه یه پولار خفن هم روی لباسای خیسم بپوشم، اصلا فایده نداره.

تو پرانتز بگم که پولار یه جنس خاصیه که گرمای بدنو نگه می داره. برای زمان توقف فوق العاده اس ولی وقتی حرک می کنی و عرق می کنی همین پلار به خاطر حفظ گرمای بدن باعث میشه بدن و لباس بیش از حد نم دار بشه و وقتی لایه پلار رو درمیاری حس می کنی جلو سرما ایستادی. بازم می گم اینا چیزایی که برای من پیش اومده و با ذکر این نکته که من به شدت آدم سرمایی هستم این مطلب نوشتم، ممکنه برای فرد دیگه این حسو نداشته باشه ولی ساز و وار کلی همونه.

یه بادگیر سبک هم همیشه همراهم هست تو همه فصل ها چون خیلی کاربردیه.

یه شلوار بادگیر سبک که بشه بدون درآوردن کفش پوشید. برای جاهایی که باد فوق العاده شدیده و شلوار زمستونی هم که پوشیدین کفایت نمی کنه، عالیه. بعد وقتی باد انقدر شدیده که داری یخ می زنی، به نظرت می تونی کفش تو دربیاری؟ برای همین پاچه شو یا زنجیر بزنین یا خودتون با قیچی به اندازه مناسب دربیارین و کش بندازین. 

من معمولا تو همه فصل ها دستکش نخی استفاده می کنم، حتی وقتایی که برف خیلی سنگینه چند جفت همراهمه که اگه خیس شد عوض کنم و دستام یخ نزنه. للاوه بر اون یه دستکش بزرگ دیگه هم دارم که هر وقت ببینم دستکش نخی جواب نمی ده از اون استفاده می کنم.

کلاه هم جزو واجباته.

گتر(getr):

گتر ها هم تابستانه هستن هم زمستانه. گتر زمستانه باعث میشه برف داخل کفشتون نره و وفش خیس نشه. خیلی مهمه وقتی تا کمر تو برفی کفش ها و پاهات خشک بمونه. گتر هم مانع از خیس شدن شلوار میشه هم مانع از ورود برف به کفش.

تابستان ها هم برای بعضی حاها بد نیست. مثلا ما یه جانپناه شنل داریم که برای رسیدن بهش باید از یه دشت پر از خار رد بشیم. و جالبه بدونین که زنبور عسل از این خار ها برای تهیه عسل استفاده می کنه. یعنیی چیز به درد نخوری نیست. اما خب وقتی داری از لابه لاش رد میشی انگار یکی سوزن دستش گرفته و هی داره به پاهات می زنه.

 

چراغ پیشانی و یکی دو تا باطری اضافه هم چیز به درد بخوریه.

 

فعلا چیزی به ذهنم نمی رسه. اگه جایی اشتباه داشتم یا شما هم پیشنهادی دارین خوشحال میشم مطرح کنین.

 


۱. متن زیر از کتاب بازنوشت شاهنامه نوشته میرجلال الدین کزازی رو بخونید لطفا تا بگم چه خبره.

"چون پاسی از شب گذشت، آوای سخنی که آهسته و به راز گفته میشد، به گوش رسید و درِ خوابگاه نرم و آرام گشوده آمد. کنیزکی، شمع در دست، به بالین مرد مست آمد و در پس او، ماهرویی که در رنگ و بوی به خورشید تابان می مانست:

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند        به بالا ، به کردارِسروِبلند

روانش خرد بود و تن جانِ پاک       تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

رستم، به دیدن آن دلارام، شگفت زده و خیره بر جای ماند و او را به نام ایزد گفت. سپس از او پرسید که کیست و شب تیره، به چه کار آمده است. زیباروی مشکین موی در پاسخ گفت که تهمینه است و دخت یگانه ی شاه سمنگان. تا آن زمان، هیچ کس او را بیرون از پرده ندیده است و آوازش را نیز نشنیده است. آنگاه بازنمود که داستان هایی بسیار که در شگفتی و باورناپذیری به افسانه می مانسته اند، درباره او شنیده است و نادیده، دل بدو باخته است و کِفت و یال و برِ وی را می جسته است و خدای را سپاس می گوید که سمنگان را آبشخور او گردانیده است. سپس آشکار و استوار، رستم را گفت:

تو راام کنون، گر بخواهی مرا؛      نبیند جز این مرغ و ماهی مرا

سپس، بازنمود که آرزوی وی آن است که کردگار دلیری شیرفش چون رستم را در کنارش بنشاند و پوری از وی بیابد، در مردی و زور، همتا و همبالای پدر. نیز زبان داد که رخش را خواهد آورد. رستم درخواست آن پریچهره را که از هر دانشی بهره داشت، به شور و شادمانی پذیرا شد و به آیین، با او پیمان شویی بست و از وی، کام جست.

چو انبازِ او گشت، با او راز،       ببود آن شب تیره ی دیرباز

آنگاه که خورشید می خواست دمید، رستم مهره ای را که در بازو داشت و در جهان شهره و شناخته بود، به تهمینه داد و گفت که آن مهره را نگاه بدارد. اگر دختری به جهان آورد، آن را بر گیسویش ببافد و بدوزد و اگر پسری، بر بازویش ببندد. رستم آن شب را در برِ ماهروی گذرانید و چون روز جهان را افروخت، شاه سمنگان به نزد رستم آمد و او را مژده داد که رخش یافته شده است. رستم، بر افزون شاد از رخش رخشان و از شاه، بر آن باره بهینه برنشست و تاخت.

بیامد سوی شهر ایران، چو باد؛      وز این داستان کرد بسیار یاد"

نکته اول این که با رسیدن به این قسمت به کل از ساخت یه انیمیشن درست و زیبا بر اساس شاهنامه تا زمان برپایی حکومت جمهوری اسلامی ایران کاملا نومید شدم. کاملا ها. و کلی تو ذوقم خورد. می دونم میشه با عوض کردن داستان تا حدی کار رو پیش برد ولی خب منظورم یه انیمیشن، کاملا بر اساس واقعیت کتاب بود. البته لازم به ذکره مخاطب همه انیمیشن ها در هیچ جای دنیا صرفا کودکان نیستن.

هرچند کاش همونم بسازن.

وقتی داستان رو برای الی جون خوندم عرض کردن که شک نکن گم شدن رخش کار خود تهمینه بوده وگرنه رخشی که شیر درنده رو از پا درمیاره چطور گرفتار چند شکارچی معمولی میشه!

نکته ظریفی بود خدایی. بهش فکر نکرده بودم.

و این که رستم فقط یه شب اونجا موند و صبح روز بعد اومد سمت ایران. فقط یه شب!

چیزی که خیلی بیشتر برام جالب بود میزان روشن فکری شاه سمنگان، پدر تهمینه اس. چون احتمالا اون واژه به آیین هم کار خود جناب کزازیه یا این که کلا معنی دیگری داره وگرنه کی نصف شب میره از بابای عروس اجازه میگیره آخه.

لازمه بگم که رستم در این قسمت از داستان حدودا ۱۲۰ سالشه حالا اندکی ممکنه اشتباه کنم ولی مسلما بیشتر از ۱۱۳ سال داره.

فقط خواستم بگم فردوسی عزیزم نور به قبرت بباره. چه ذهن بازی داشتی.

همین


انیمه ای که همین یه ساعت پیش تمومش کردم و فکر کردن بهش دیگه داره اذیتم می کنه. دوست دارم در موردش باهاتون حرف بزنم.

Banana fish یه انیمه در سبک گانگستریه. دعواهای گروه های خیابونی اونم در کشور تحقق رویاها.

داستان ash(اَش) و iji(ایجی) که در این بین بی چشمداشت با همدیگه دوست می شن و همین دوستی شروع ماجراهای بعدیه.

ژاپن به خاطر بمبماران اتمی فیلم های ضد امریکایی زیادی ساخته. از جمله "ترور طنین انداز" یا همین " مدفن کرم های شب تاب" معروف. حتی از دید من " در این گوشه دنیا" یا " باد برمی خیزد" هم در این دسته جا می گیرن. هرچند شاید بیشتر ضد جنگ باشن تا ضد امریکا.

معمولا هر کشوری یه سری فیلم ها می سازه که خودش رو مدینه فاضله نشون بده و به همه بگه: " ببین! من خیلی بهتر از اونم" و این "اون" کشوریه که به هر دلیلی ازش زخم خورده.

یادمه در فیلم " پل جاسوسان" عینا همین اتفاق  می افته و تام هنکس به زیبایی کشور خودشو به عنوان یه نجات دهنده معرفی می کنه.( یادم نیست کجایی بود احتمالا امریکایی)

مثال در این مورد زیاده و در کشور خودمون هم تا دلتون بخواد داریم و به نظرم اصلا هم بد نیست چون نشون می ده یه خوبی هایی وجود داره که می سه پررنگ نشون شون داد. البته که بیننده باید عاقل باشه و تو هر چاهی نیفته.

بگذریم. 

اَش یه خلافکار نوجوونه تو خیابونای نیویورک. از هفت سالگی بهش میشه به خاطر زیباییش و وقتی هشت سالشه اولین مشو می کشه. بارها در طی ۲۴ قسمت انیمه به دلایل مختلف بهش میشه، با وجودی که زندگی بهش یاد داده مثل گرگ درنده باشه و در بدترین شرایط ممکن منتظر بقیه نمی مونه که نجاتش بدن! در واقع شما در هیچ جای فیلم نمی بینین که کسی بتونه قبل از خودِ اَش اونو از مخمصه نجات بده. نمی دونم شما چی فکر می کنید اما از دید من این یه ویژگی منحصر به فرده. این که هیچ وقت مناظر کسی نباشی تا از مخمصه ای که توش گرفتاری، نجاتت بده و فقط به خودت متکی باشی.

یه جایی اواخر فیلم بعد از یه خشن به اَش، یکی از همراه هاش ازش می پرسه:  "چطور اینقدر زود تونستی باهاش کنار بیای و الان داری برای حمله نقشه می کشی؟"

حوابش بد جوری میخ کوبم کرد.

" اگه قرار بود با این چیزها توجه کنم تا حالا صد بار مرده بودم"

این جمله رو در حالی می گفت که شما به وضوح آسیب روحیش رو در سکانس قبل می دیدین.

این لعنتی شخصیت پردازی و داستان فوق العاده ای داشت فقط از سکانس های احساسی ای مثل مرگ شخصیت های مهم خیلی سریع می گذشت که مشخصا دلیلش کارتونی بودنِ فیلم بود وگرنه با رفع این نقطه ضعف میشه  یه سریال چند قسمتی کامل برای مخاطب بزرگسال، از روش ساخت.

اَش یه نوجوونه. اما بزرگترین مشکلاتشو توی کتابخونه حل می کنه. و در این محل با آروم ترین وجه شخصیتش مواجه می شین. جایی که حس می کنی هیچ وقت حتی با صدای بلند صحبت نکرده چه برسه به آدم کشی!

جالبه نه! راستش من انیمه های ژاپنی رو به خاطر همین چیزهاست که خیلی دوست دارم. در لابه لای داستان کتاب رو عضو جدا نشدنی شخصیت ها می کنن و تمام این ها در مقابل چشم شما اتفاق میفته. و بالاخره به حایی می رسی که با خودت می گی: " پس من چرا کتاب نمی خونم؟" 

این سوالیه که من واقعا از خودم پرسیدم.

خالقان اکثر قهرمان های انیمه های مختلف بدون این که اشاره ای به کتاب خون بودن شخصیت ها کنن یا این که دیالوگ شعاری داشته باشن، جوری قضیه رو نمایش می دن که انگار جزئی از وظایف روزمره و حیاتی اون شخصیته درست مثل غذا خوردن.

سکانس پایانی banana fish توی کتابخونه اتفاق میفته و خب بهتره چیزی نگم تا داستان لو نره.

یه نکته بگم، با وجودی که یکی از موضوعات انیمه هست اما سکانسی در این مورد به شما نشون نمی ده و چون مخاطبش نوجوون ها هستن خیلی هم کار خوبی کردن. و این که رده سنی مناسبش ۱۵ سال باشه یا ۱۸ دیگه به خود فرد بستگی داره چون به هر حال شما نمی تونی یه پسر  یا دختر۱۵ ساله رو مجاب کنی که چه فیلمی ببینه و چه فیلمی نبینه. اما به طور قطع مخاطبش کودکان نیستن.

یکی از ایراد هایی که به انیمه ها گرفته میشه چشم های بزرگ شخصیت هاست. این نوید رو بهتون می دم که در banana fishبه جز شخصیت ایجی که ژاپی الاصله، چشم های بزرگ با موهای به رنگ های عجیب که از مشخصه های مانگاهای ژاپنی هست، نمی بینین.

از جمله معیار های من برای یه انیمه خوب تاثیرگذرای شخصیت های فرعی در حد و اندازه ی شخصیت های اصلیه داستانه که این مورد در banana fish به خوبی رعایت شده. شما کلی شخصیت فرعی دوست داشتنی دارین که پایان زیبایی ندارن. 

یه معیار مهم دیگه، واقع گراییه. شما در ابتدای داستان شخصیت دست و پاچلفتیه " ایجی" رو دارین. شخصیتی که با یه گرگ بیابان دیده مثل اَش همراه میشه و به تبع اگه بخوایم فیلم هندیش کنیم، ایجی باید یه شبه تبدیل می شد به یه گانگستر حرفه ای! اما این اتفاق نمی افته. و تا پایان فیلم " ایجی" همچنان یه دست و ماچلفتیه که به سختی می تونه با تفنگ شلیک کنه!

خب دیگه فک کنم همه چیزهایی که فکرمو در مورد این انیمه مشغول کرده بودن، رو گفتم. جز یه چیز. 

چند سالی هست که در ژاپن و چین هم انیمه هایی در مورد همجنسگراها ساخته میشه و خب علتش هر چه که هست برام جالبه بیشتر به روابط گِی ها پرداخته میشه! و بر حسب اتفاق یا عمد انیمه های خیلی خوبی هم هستن.

به هر حال اگه قصد عادی سازی و یا حتی ترویجه، خب دو تا خانم هم می تونن همجنسگرا باشن! کم کم رگ زن سالاریم داره بزرگ میشه که در این مورد هم مرد سالاری آخه!

تو پرانتز بگم فیلم" باشگاه خریداران دالاس" رو ببینید و به بازی "Jared leto" دقت کنین. لعنتی خیلی خوب نقش یه ترنس عاشقو بازیمی کنه. 

این فیلم کلا خیلی خوبه.

البته american beauty هم که جایی برای حرف زدن نداره. ببینیدش.

 


۱. این جمعه که گذشت نه! جمعه قبل که روز قبلش، پنجشنبه بود، برادر جان رو در معیت پدر و مادر بردم دوکَل. یه کوه ۲۱۰۰ متری از کوه های طاقبستانه که با سرعت معمولی یه ساعته میرسی قله. برای ما حدودا نود دقیقه طول کشید. چون نزدیک قله کمی سنگ های صاف و صیقلی داشت با یه مسیر دو متری که از دو طرف به پرتگاه ختم می شد، من برادر جان رو سریع تر از پدر و مادر بالا بردم( اگه مسیرُ از نزدیک میدیدن، نمیذاشتن گل پسرشون به قله برسه) 

خلاصه، گل پسر مذکور، چشمش که به مسیر دو متری که از دو طرف به پرتگاه ختم میشد، افتاد، خیلی صادقانه گفت: " آجی من همین جا می مانم، تو برو"

منم که دوست داشتم لذت دیدن مناظر رو از بالاترین نقطه بچشه، گفتم: من می رم. اگه تانستی دنبالم بیا.

فک کنم رگ غیرتش گل کرد. چون اومد.

نزدیک قله بودیم، گفتم حیف که گوشی نیارودم عکس بگیرم ازت. 

میگه: برا عکس نیامدم که! می خوام لذتشو بچشم.

اعتراف می کنم یه جورایی کف کردم از این همه شعور! خدا شاهده عین این مامانا که برای گل پسر د.د.ل طلاشون ذوق می کنن من براش ذوق کردم.

بگذریم. 

بالاخره رسیدیم. و این بچه آی ذوق کرده بود. آی ذوق کرده بود. آی ذوق کرده بوووووود که از ذوقش فقط با ذوق می خندیدم.

مدام به مناظر اطراف چشم می دوخت و حال می کرد. حتی خودمم از دیدن اون مناظر به این اندازه حال نکرده بودم تا حالا.

دقیقا مثل این آدمایی که یه حالت عرفانی رو درک می کنن و می رن تو حس.

به زحمت دل کند ازون فضا و پایین اومد. اما ذوق اون روزش هیچ وقت یادم نمی ره. قشنگ چشم هاش برق می زد.

عکس رو یه روز دیگه گرفتم.

۲. جمعه پرآو بودم. اولین صعود زمستانه امسال بود و چه آفتاب سوزانی داشت. قشنگ حس می کردم پوستم داره می سوزه.

در راه قله تشنه بودم، کمی برف خوردم که همون باعث یه تشنگی مضاعف شد. موقع برگشت یه مقدار برفاب روی یه سنگ درست شده بود، می دونستم همه تشنه هستن. تا اونا بخوان در مورد تمیز بودن یا نبودنش به توافق برسن، من دو دست مبارک رو دو طرف سنگ گذاشتم، کمر مبارک رو خم نموده و دهان مبارک روی برفاب جاری نهادم و سیراب شدم. دندونام به فنا رفت از بس سرد بود ولی چسبید. به بقیه هم اعلام کردم استانداردهای لازم برای یه آب تمیزو داره. بخورید و دَم نزنید.

خوردند و حال کردند. منتها براشون سوال شده بود چرا به شکلی که توصیف کردم خودمو برای آب خوردن به زحمت انداختم و با بطری نخوردم! که خب جواب دادم: به عقلم نرسید و واقعا هم نرسید

عرضم به حضورتان که مسیر کاملا برف کوب بود و زحمتی نداشت. زحمتش از پناهگاه به قله بود که تا زانو غرق برف می شدی و جالبه به حدی خورشید سوزان بود که از شدت گرما دوست داشتیم زیر برف مدفون بشیم و کمی خنک.

عکس زیر مسیر رو از ابتدای پناهگاه تا قله نشون میده.

 

ناگفته نمونه که همین مسیر پاکوب چنان خسته ام کرد و از پا انداختم که بعد از ۱۴ ساعت کوهنوردی و برگشت به آغوش گرم خانواده، باید برای تغییر موضع خوابیدنم از سمت راست به سمت چپ، پاهای مبارک رو با دست بلند می کردم و جابه جا می شدم.

و درک نمی کردم من و این همه خستگی؟ آخه چرا! اونم بدون برف کوبی!

خلاصه که جای شما خالی. تشریف بیارید در معیت هم یه پرآو بریم! می چسبه خدایی!

و برای حسن ختام هم بد نیست طلوع رو ببینیم.

 

 


۱. روی صندلی آرایشگاه، خیره به آینه نشسته بودم تا خانم‌آرایشگر سر برسه و حجم اَبروهای در هم ریخته ام، مرتب بشه. یک آن متوجه ظاهرم شدم که چقدر برای یه دختر مجرد و در آستانه سی سالگی معمولیِ خیلی بد و شاید حتی زشته! قیافه ام خیلی داغون بود. فکر کردم شاید به همین خاطره سی قبول نمی کنه براش کار کنم. به هر حال اکثریت دنبال یه دختر زیبا و لوند می گردند نه کسی که . بگذریم!

کار آرایشگر که تموم شد، بدجوری به چهره ای که تو آینه دیدم امیدوار شدم. شاید تو مصاحبه های بعدی جواب بگیرم! هر چند دفعه قبل هم وقتی تو وضعیت مشابه به آینه خیره شدم، همینو به خودم گفتم.

بگذریم.

نظام مهندسی رد شدم. اونم با دو درصد اختلاف برای نمره قبولی. دوباره می خوان اسفند آزمون بگیرن. هرچی داشتم و نداشتم رو ریختم تو حلق نظام. محاسبات، نظارت و اجرا 

راستش نظارت و اجرا رو دستم اومده چطور بخونم. حیفم اومد از یکیش فاکتور بگیرم، چون منابع مشترک هم داشتن‌. برای محاسبات هم خدا کریمه. یا می گیره یا نمی گیره. وقتی برای فکر کردن بهش ندارم.

۲. صبحی رفتم جایی برای کار. مدت هاست تو فکرکارهایی هستم که نیازی به حضور در محل کار نداره. مثل بسته بندی مواد غذایی و این صحبتا.

فرمودن که برای ثبت نام ۱۲۰ هزار تومان ناقابل رو مرحمت نموده و مناظر باشین تا کار بیاد( این متاظر باشین حداقل تا ۱ بهمنه)

رقم مربوطه رو از دوستی گرفتم و تقدیم کردم و الان منتظرم تا ۱ بهمن برسه!

گاهی شدیدا به کسایی که برای خودشون کسب و کاری راه انداختن، غبطه می خورم و در موارد حاد حسادت می کنم. قرار نیست کار بزرگی هم باشه ها! تو همین محله خودمون، تو راسته بازارچه خیابون کاشانی کنار دکه رومه فروشی یه  دستگاه کوچیک پفیلا هست ( اسمشم نمی دونم حتی). شاید مساحت نیم متر در نیم متر رو اشغال کرده باشه و یه آقایی هر روز غروبا کنارش می ایسته. ( تا حالا صبح ها ندیدمش) باورتون نمیشه اگه بگم برای خرید پفیلا از این آقا صف می بندن! خدا شاهده صف می بندن. اونم برای خرید پفیلا! می دونم ممکنه فکر کنین دور از انصافه ولی عمیقا بهش غبطه می خورم. از خودم می پرسم واقعا کجا رو اشتباه رفتم که الان وضعم اینه! روی کدوم پله درست قدم نذاشتم که الان کله پا شدم! و فقط به یه جواب میرسم. تو ذهن من هنوزم یه غولی هست به نام "بابام" هنوزم وقتی می خوام جم بخورم این غول خودشو بهم نشون میده و جلوم قد علم می کنه و کلی شک و شبهه میندازه تو دلم. هنوزم عمیقا دوست دارم کاری انجام بدم که پدر جان تاییدم کنه.  هنوزم وقتی دارم دنبال کار می گردم به خودم می گم " بابا ازین کار خوشش نمیاد"

تا زمانی که غول " بابام" تو ذهنمه وضعم همینه. حالا غول " بابام" در واقعیت ممکنه دیگه غول نباشه و با ۴ کلمه صحبت تبدیل بشه به فیونا اصلا ولی خب اینجانب هنوز با خودم درگیرم‌. اون ولم کرده ولی من هنوز درگیر خودمم.

یکی از تبعاتش هم برای من این بوده که به مرور زمان ذهنم کاملا خالی شده و دیگه ایده و فکری به نظرم نمیرسه! اگرم چیزی از زوایا و خفایای ذهنم قد علم کنه بی برو برگرد با شک ها و ترس های ساختگی ذهنم در نطفه خفه میشه.

بگذریم. 

دیگه چه خبر؟

۳. دکتر میم(boregot.blog.ir) دوباره شروع کرده به نوشتن. خبر خوبیه. همین قدر بگم که تا قبل مردنم حتما مسیر نوردی رو امتحان می کنم، اونم فقط با خوندن چند سطری که ایشون درباره مسیرنوردی هاش نوشته. در این حد. چند سال پیش یه بار آرشیو دکترُ خوندم. آرشیو خوبی دارن. عادت داشتم آرشیو وب هایی که دنبال می کنم، بخونم. الان خب دیگه حسش نیست راستش. تو آرشیوش از فردی صحبت می کنه به اسم خاله ساریتا( اگه اشتباه نکنم و درست یادم باشه) طبق نوشته های دکتر، ایشون تاثیر زیادی رو زندگیش داشتن. اون وقتا که آرشیوشو می خوندم با خودم می گفتم" کاش می شد منم یکی ازین خاله ها می داشتم." یه چیزی مثل مرشد. کاش همه مون می داشتیم.

گذشت و گذشت

یه روز به خودم اومدم و دیدم کسی که روز هامو باهاش میگذرونم، شب ها صدای نفس هاشو میشنوم، نیمه شب ها به حرف هاش گوش می دم، با ناراحتی هاش افسرده می شم، به خاطر دردهاش، قلبم درد می گیره، با شادی هاش، دنیا رو بهم می دن، داره برام نقش مرشدو ایفا می کنه. الی جون شد مرشدم. شد خاله ای که می خواستم باشه تو زندگیم!

منتها یه فرقی داشت! 

نامه های شاملو به آیدا رو خوندین؟ منم نخوندم.یه کتاب داره، اسمش حالا یادم نمیاد. سرچ کنین پیدا میشه حتما. یه نگاهی به کتاب انداختم،یه جایی توی یکی از این نامه ها شاملو برای آیدا می نویسه:

" آیدا ی خیلی عزیزم، من قبلا به کلی از ازدواج ناامید شده بودم چون در دو تجربه قبلم کسانی که در کنارم بودند، هدفی برای زندگی شان نداشتند، روزها میگذرندند که بگذرد. نمی گویم اگر تو هم این گونه باشی رهایت می کنم، اما اگر تو هم به این درد مبتلا شوی، می میرم" ( متن عینا متن نامه نبود، هر چی که ازش یادم بود نوشتم، مضمون کلی این بود به هر حال. می دونم گند زدم به فضای احساسی نامه. می دونم. )

یه روز، نه یه شب که داشتم با الی جون حرف می زدم دقیقا همینا رو بهم گفت:" با این انیمه دیدنا یه فضای امن برای خودت ایجاد کردی که بهت اجازه نمی ده فکر کنی و از این حالت دربیای و یه تی به خودت بدی! می دونی منم آدمم! گاهی نیاز دارم یه نفر منو به جلو هول بده! با فیلم خوبی که میبینه و من ندیدم، با کتاب خوبی که می خونه و من هنوز نخوندم، با کار خاصی که انجام می ده و منو شگفت زده می کنه! اما تو راکد موندی" 

خب واقعیت شو بخواین، اگه بخوام درست توصیف کنم ازون شب به این طرف نفسم درنمیاد. حق داره به هر حال من بزرگترم! ولی همچنان ذهنم خالیه خالیه!

ولی همچنان برام حکم یه مرشدِ عزیز رو داره.

۴. این مردایی که همه ش همسرم_همسرم می کنن رو، بهشون شک کنین! دلیلمم این جمله س: چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است!

 Ristorante paradise  یه انیمهجدیده که چند وقت پیش دیدم. عاشق یکی از شخصیت هاش شدم. اگه تو دنیای واقعی همچین آدمی میدیدم حتما زنش میشدم.

این روزا یه چیزی خیلی فکرمو درگیر کرده. این که " خانواده داشتن" نقش مهمی در ایجاد انگیزه برای کار و فعالیت داره. چیزی که من واقعا حسش کردم این روزا.

چند وقت پیش یه بابایی اومده خواستگاریم. ردش کردم. یه حورایی میشد اولین خواستگار رسمیم. بابا می گفت: زن این نشی، چند سال دیگه باید با یه پیرمرد ازدواج کنی با چند تا بچه!

خب همین کارا و حرف هاشه که نتونم باهاش صحبت کنم، هرچند حرفش درسته و با توجه به شرایطی که میبینم، واقعیتی انکار ناپذیر 

فک کنم زیادی حرف زدم نه؟ 

۵. یادم رفت بگم. عنوان یه شعره از الی جون. گفتم یه شعر برام بگو از گمگشتگی. این بیت رو گفت. 

می دونین خیلی لذت بخشه که موضوع شعر یه شاعر باشین. اگه روزی کسی براتون شعر گفت، بی نهایت ازش تشکر کنین جون خیلی کم اتفاق میفته این جیزا. شعر گفتن کار هر کسی نیست. اونم شعر خوب گفتن!

این کاراکتر انیمه جدیدیه که دارم میبینم. طراحیش خیلی چشم گیره!

 

 


شخصیت سمِ ارباب حلقه ها رو به یاد دارین؟

سم و فرودو.

در قسمت سوم ارباب حلقه ها یکی از سکانس های پایانی فیلم به شرح زیره:

فرودو خسته از حمل حلقه و فشار روانی زیادی که تحمل کرده یه گوشه بیهوش میشه. سم می دونه اگه حرکت نکنن هر دو می میرن. جونشون به این کار بسته س. سم تمام توانشو جمع میکنه و فرودو رو روی دوشش میندازه و یه دیالوگ ماندگار میگه: " اگه نمی تونم حلقه رو حمل کنم، تو رو روی کولم میذارم." و در حالی که فرودو روی شونه هاشه به سمت دهانه ی آتشفشان حرکت می کنه.

این دیالوگ کلی حرف داشت. سم پذیرفته بود فرودو بهتر از اونه. پذیرفته بود نمی تونه به جایگاه فرودو برسه و فهمیده بود زندگیش در گرو موفقیت فرودو عه.

سم، فرودو رو به مقصد میرسونه هر چند فرودو در آخرین لحظه گند میزنه به تمام زحمت های سم. هر چند دوباره گندشو درست می کنه ولی.

در نهایت سم دستشو می گیره و ازون پرتگاه بالا می کشه و هر دو با هم از دهانه آتشفشان فرار می کنند.

معمولا از روی خیال بافی همیشه خودمو جای شخصیت اصلی میذارم ولی اولین باری بود که بدون معطلی خودمو سم، فرض کردم.

الان واقعا تبدیل شدم به سم. سم به فرودو ایمان داشت. هر کاری که می پذیرفت و فقط حامی فرودو بود. هرچند فرودو همچین حسی به سم نداشت. 

احساس می کنم واقعا تبدیل به سم شدم و فرودوی زندگیم روی دوشمه. ولی نمی دونم می تونم به سلامت به دهانه آتشفشان برسونمش یا .

نمی دونم می تونم به سلامت از اون آتشفشان بیرون بیارمش یا.

باشد که داستان من و فرودوی زندگیم هم مثل پایان ارباب حلقه ها باشه. حتی اگه فرودوی من در پایان به یه جای دور بره باز هم برام پذیرفتنی و شاید حتی شیرین باشه. به هر حال هر کدام از ما یه پایانی داریم و با وجودی که زندگی خیلی خیلی سخت گیره دارم تمام سعی مو می کنم که یه پایان خوش بسازم. 


اولین باری که دیدمش خیلی خجالتی بود. با بقیه بچه ها قاطی نمی شد، به زحمت توی کلاس نشست. جا کم بود و جمعیت زیاد ولی یک صندلی خالی برایش جور کردم و نشست. پرسیدم:" دوست داری نقاشی بکشی یا نمایش عروسکی بازی کنی؟"

با همان چشم های خمارش نگاهم کرد و گفت: "نقاشی می کشم."

برگه و مداد رنگی را روی میزش گذاشتم و کنار در ایستادم.

موهای ش را هر چند دقیقه یک بار پشت گوشش می انداخت و چیزهایی روی کاغذ می کشید. نقاشی اش را به خاطر ندارم اما خودش بدجوری دلم را برد. 

این هفته هم برای همیارها کلاس آموزش خوانی داشتیم و هم برای کودکان کلاس قصه خوانی، آن هم با دو ساعت اختلاف از هم.

ساعت ۹ کتابخانه بودیم. با آن چشم های خمار و موهای ش در حالی که وایت برد دستش بود، از من پرسید:" کی شروع میشه؟ نقاشی هم داریم؟"

_دوساعت دیگه عزیزم. زود اومدی هانقاشی هم داریم.

الف هم کمی آن طرف تر منتظر بود تا خرف های مرا بشنود. او هم زیادی زود آمده بود. در اتاق کودک با اسباب بازی ها و کتاب ها سرگرم بودند.

ساعت ۱۱ شد. میم و برادرش هم بودند. میم کلاس هفتم است و در کتابخانه کامپیوتر یاد می گیرد. با ذوق پشت سیستم می نشست و آهنگ دانلود می کرد. انگار تازه یاد گرفته بود چطور می شود از گوکل استفاده کرد. پدرش کمی آن طرف تر روی یکی از صندلی ها نشسته بود. یک عینک تمام مشکی روی چشم هایش داشت و از پشت آن عینک ها به زمین چشم دوخته بود. برادر میم کمی دیرتر آمد. یک نایلون دفتر و مدادرنگی هم دستش بود و البته با یک عینک خیلی ذره بینی روی چشم هایش. او هم جلسه قبل خیلی خجالتی بود. عمدا نون را کنارش نشاندم تا چیزهایی که کم دارند از هم بگیرند و با هم ارتباط برقرار کنند. 

این بار هر دو یخ شان آب شده بود. حرف می زدند. البته راستش حواسم به به برادر میم نبود. بیشتر نون را زیر نظر داشتم. نون حرف می زد. جواب سوال های مربی را می داد و خیلی هیجان داشت که کنار مربی بنشیند ولی ف اجازه نداد. نون هم بدون بحث رفت سر جایش نشست. مربی کتاب راز قایق ها را می خواند. حواسم به داستانش نبود. بعدا که سرچ کردم، فهمیدم درباره از دست دادن یکی از والدین است. 

داستان یک سگ آبی که پدرش را از دست داده و برایش نامه می نویسد اما به دستش نمی رسد ولی خوشحال است که مادرش را دارد. نون مدام از مادرش می گفت. " مامان منم بهم می گه، شب بخیر، خوابای خوب ببینی" یا وقتی مربی پرسید:" من گاهی دلم تنگ میشه، شما دلتون برای کسی تنگ نمیشه؟"

همه گاها دلشان تنگ میشد اما نون دلش تنگ نمیشد. فقط وقتی مربی چند بار پرسید، گفت: " دلم برا بابام تنگ میشه"

کتاب تمام شد. و قرار شد بچه ها قایق کاغذی بسازند. نون چند تا ساخته بود. قرار شد نون به همه آموزش بدهد و الحق خیلی هم خوب بلد بود. انگار استاد اریگامی باشد تند تند برایمان قایق درست می کرد. کلی هم ذوق کرده بود.

همه قایق ها را درست کردند، مسئول کتابخانه یک تشت آب آورد و بچه ها قایق ها را که رنگشان هم زده بودند، داخلش انداختند. هفته قبل که نقاشی ها را به خودشان دادم، مربی ایراد گرفت. راست هم نی گفت. بچه ها اعتماد به نفس تداشتند. یکی گیر داده بود که نقاشی ام قشنگ نیست. خیلی از نقاشی اش تفریف کردم ولی فایده نداشت. مرغ بچه یک پا داشت و بس. شاید دلیلش این بود از نقاشی برادرش زیادی تعریف کرده بودم. چون بعد از آن شروع کرد به بهانه گیری.

گیر داده بود که پایش را بد کشیده.

بقیه بچه ها هم وضع مشابهی داشتند. تقریبا همه بچه ها بعد از اتمام کلاس نقاشی هایشان را در سطل زباله انداختند یا پاره کردند،  شاید چون می دانستند کسی در خانه از نقاشی شان استقبالی نمی کند. تازه از نقاشی همه شان تک به تک عکس گرفتم، نشانشان دادم و کلی هم تعریف کردم اما اثری نداشت. این بار برای قایق ها، حتی بعد از این که خیس شدند، همه را در کمد کتابخانه گذاشتیم تا بچه ها حس ارزشمند بودن،  پیدا کنند.

کلاس تمام شد و بچه ها رفتند که کتاب امانت بگیرند. از مسئول کتابخانه درباره ی نون پرسیدم. می گفت بزرگش زندگی می کند و هر روز از صبح تا ظهر اینجاست.

غم حرفی که شنیدم و چیزی که دیدم از ظهر دارد برایم سنگین تر می شود. اولش با بقیه می خندیدم، به خانه که رسیدم فقط تعریفش کردم، ناهار خوردم و خوابیدم. ولی هر چه میگذرد غم اش برایم سنگین تر می شود.

تازه هنوز از ف و مادر پسری که اسمش یادم نیست و ب و داستان پدرش چیزی نگفتم. راستش فکر نمی کردم این چیزها ناراحتم کنند. باورم این است کاری که می توانی انجام بده، جایی که کاری از دستت برنمی آید غصه اش را هم نخور. ولی نمی شود. لعنتی نمی شود که نمی شود.


۱. خب بالاخره کارتموم شد و به خاطر فشار رسانه ها اگه می خواستیم سرکار بریم هم نمی تونستیم. اینه که امروز  اولین روز قرنطینه منه. البته باید خدمتتون عرض کنم که ۴عضو دیگر خونواده بیست و پنجمین روز از قرنطینه شونو سپری میکنن. به خصوص الی جون که حتی برای پیاده روی گاه گاه یا خرید مایحتاج هم بیرون نرفته.

۲. موسسه یه کتابخونه کوچیک داره که خودم باهاشون کار می کنم و رده بندی و ثبت شونو انجام میدم. برای گذر از این قرنطینه و سرگرمی امیرحسین و هم این که خودم با محتویات کتاب ها آشنا بشم حدود ۶۰تا کتاب آوردم خونه و به امیر گفتم در ازای هر کتابی که بخونه ۲۰۰۰تومن بهش پول می دم. البته قرار شد اسم کتاب هایی که می خونه یادداشت کنه و بعد از تموم شدن این وضعیت باهاش تصفیه حساب کنم. بچه ام از اون روز داره عینهو لودر کتاب می خونه. اصلا یه وضعی. من حساب کرده بودم حداکثر شصت تومن میشه در نهایت ولی داره دوبرابر میشه. هیچی غلط کردن رو برای این مواقع گذاشتن دیگه. بر همین اساس بهش می گم: داداش داری جوری کتاب می خونی که از موجودی من میزنه بالا. فک کنم باید کتابی هزار باهات حساب کنم.

میگه: مگه همیشه بهم نمی گی وقتی حرفی می زنی پاش وایسا و عملیش کن. خب خودتم عملیش کن دیگه، جر نزن.

میزان فلاکتم رو می تونین تشخیص بدین یا بازم شرح بدم؟

در این مورد این نکته رو که از قول آقای مایکل سندل نویسنده کتاب" آنچه با پول نمی توان خرید" هست رو بخونید:

"پول دادن به بچه برای این که کتاب بخواند، ممکن است او را کتاب خوان کند، ولی در ضمن به او یاد میدهد که کتاب خواندن را مثل تکلیف درسی، کاری زورکی ببیند نه کاری ذاتا لذت بخش"

خب آقای سندل درست می گه. ولی اولا من از اول نمی دونستم قراره انقدر پیاده شم و ثانیا الان یه شرایط حاده و بچه ها تو خونه دیوونه میشن. و در همچین شرایطی معمولا حوصله انجام هیچ کاری ندارن جز بیرون رفتن! 

اینه که برای شرایط فعلی اصلا چیز بدی نیست‌. فقط اگه خواستین امتحانش کنین به هر کتاب هزار تومن اختصاص بدین

۳. این روزا دارم کتاب"آنچه را پول نمی توان خرید" رو میخونم. خیلی خوب و عالیه و یه دید نسبتا عالی از شرایط اخلاق در بازار بهم میده. پیشنهاد می کنم بخونیدش.

۴. یوگا خیلی خوبه برای این که کمی بدنامونو کش و قوس بدیم و از این کرختی دربیایم. به خصوص اگه آپارتمان نشین هستین

۵. Re:zero رو دیدم. لعنتی خیلی خوب بود. چقدر قسمت ۸ به دلم نشست. اونجایی که لیا سر سوبارو رو روی زانوهاش میذاره و آرومش میکنه‌. سکانس معنی داری بود. همه مون به همچین آدمی نیاز داریم.

۵. داشتم دنبال دفتر می گشتم برای این روزای تو خونه موندن که به یکی از شعرای الی جون برخوردم. تابستان شهرام ناظری کنسرت داشت. اول قرار شد الی جون بره. براش بلیط گرفتم اما بعدش حس کردم حیفه چهره شو موقع شنیدن موطیقی زنده نبینم، چون عمیقا لذت میبره. 

بعدازظهر برای خودم بلیط گرفتم اما نشد که کنار هم باشیم و رو دلم موند. اما اون شب یه شعر عالی گفت که اجازه نداد همه شو اینجا بنویسم. فقط یه قسمتشو میذارم. راستش وقتی خوندمش خیلی به دلم نشست. انگار داشت حالمو توصیف می کرد نه حال من به تنهایی. فکر می کنم همه دخترا وقتی عاشق کسی میشن رفتار مشابه دارن. همون طور که همه دخترا در همه جای دنیا وقتی رها میشن یه رفتار مشابه دارن.

۶. کتاب" من یک گَوزن بودم" یه کتاب فوق العاده عالیه برای بچه ها. رنج سنی هم ۷تا۱۲سال. به شدت به دلم نشست وقتی خوندمش. درباره مذمت شکار حیواناته و عجیب غمین و دلنشینه. حتما بعدا بخرید و هدیه بدین به بچه ها. 


۱. می گفت .متن پاک شد.( زیادی غمین میشد، پاکش کردم)

۲.اینو یادم نمیاد برای کسی تعریف کرده باشم. همیشه از یادآوریش و اوج حماقت خودم خجالت کشیدم، برای همین هیچ وقت درباره ش حرفی نمی زنم. ولی فرار و کتمان تا کی آخه!

دانشجو بودم و کله ام باد داشت. یه نشست بین اساتید و دانشجوها برگزار کردن. از قبل همه اطلاع داشتیم. یه نامه نوشتم و این نامه دست نویس بود. ( حماقت اول) موقع خوندن نظرات، چون خیلی لحن تندی داشتم و بی گدار به آب زده بودم مدیر گروه تا نصفه خوند. یهو  بین ۳۰۰_۴۰۰تا دانشجو گفتم "خب ادامه شو هم بخونید! "

هیچ وقت اون روز و اون جمله و اوج حماقتم یادم نمیره. هنوزم وقتی یادش میفتم خجالت می کشم و ته دلم خالی میشه.

نوشتمش بلکه این خجالت و احساس حماقت همیشگی رو فراموش کنم.

۳. بچه که بودم هنیشه برام سوال بود چرا تو فیلم ها، همه ش خواهر و برادر بزرگتر، ته تقاری خونه رو اذیت می کنن! حتی گاها به الی جون خورده می گرفتم که چرا انقدر با امیر، لجبازی میکنه!

این چند روز که خونه بودم یکی از سرگرمی هام اینه داداش کوچیکه رو اذیت کنم. لعنتی خیلی لذت بخشه! نمی دونم جرا انقدر دیر این لذتو کشف کردم! چه روزایی رو از دست دادم واقعاlaugh

۴.کتاب خوندن امیر رو پولی کردم که خودش تنهایی کناب بخونه( قبلا با هم، هر وقت که هر دو بیکار بودیم و حوصله داشتیم، می خوندیم) اما فقط چند روز اول عین لودر کتاب می خوند و خودکار عمل می کرد. روزهای بعد دوباره برگشت به آغوش گوشیش. دیدم وقت اضافه م زیاده و خودمم دوست دارم یه سری از عناوین رو بخونم، در نهایت الان داریم با هم کتاب می خونیم. لذت بخش تره و وقت بیشتری میگذره. نتیجه، همون حرف های مایکل سندل شد. در واقع با زور پول نمیشه بچه ها رو کتاب خوان کرد! 

۵. الی جون می گه رفتارم بچه گانه س. می گه انگار جای دوره های زندگیم عوض شده. تو سن جوانی هستم ولی رفتار یه نوجوان رو دارم! 

خب این چیزی نبود که خودم ندونم. اما این که چطور میشه از این مخمصه خلاص شد رو نمی دونم واقعا. 

کنش های احساسیم اعصاب خودمم به هم ریخته! خوب نیست اصلا.

۶. اعتراف می کنم هیچ وقت علاقه ای به دیدن فیلم های طنز نداشتم. از برره بگیر تا پاورچین و زیرآسمان شهر و قهوه تلخ و غیره

هر موقع این سریالا پخش میشد من تو اتاقم بودم و درس می خوندم و وقتی همه می خوابیدند تازه میومدم پای تلویزیون و سریال می دیدم.

۷. سینما یک از برنامه هایی بود که دوره نوجوانی من پخش میشد، یادمه فیلم های دورافتاده، رستگاری در شاوشنگ و شجاع دل رو با بابا از این برنامه دیدم. از جمله خاطرات خوبم هستن اون لحظات.

۸. نوجوان که بودم عاشق دیدن انیمه های ژاپنی بودم اما به وفور الان در دسترسم نبود. یعنی هیچ امکاناتی نداشتم برای دیدنش در کل. بیشتر از صد تا انیمه دیدم اما هنوزم عین همون روزا از دیدن یه انیمه لذت میبرم.

۹. سوباسا و تارو  محبوب ترین شخصیت های دوران کودکیم بودن.


سلام. هوس کردم مانگا معرفی کنم. حس می کنم قبلا درباره مانگا توی وبلاگ نوشتم، چک کردم ولی چیزی پیدا نکردم پس اگه احیانا تکراریه عذر می خوام.

به کتاب های مصور ژاپنی می گن مانگا. جالبه بدونین که کمیک ها ابتدا در امریکا ایجاد شدن اما بعد از جنگ جهانی دوم وارد ژاپن میشه و ژاپن اون رو تبدیل می کنه به یه صنعت درآمدزا و پرطرفدار و همین طور نماد فرهنگیش! طوری که در حال حاضر از کشور مبدا هم جلو افتاده!

شخصیت های مانگا معمولا چشم های بزرگ و دهان و بینی کوچک دارن. این مشخصه شونه.

۱. Berserk

 

بین مانگاهای معروف ژاپنی berserk حرف اولو میزنه. هم از نظر طراحی و هم از نظر روایت داستان وشخصیت پردازی. برسرک سی ساله که در حال چاپه! یعنی احتمالا اولین فصل های این مانگا زمانی منتشر شده که نطفه من تازه شکل گرفته! سیصد و پنجاه و نهمین چپتر برسرک یک یا دو ماه پیش منتشر شده و معلوم نیست چه زمانی به پایان میرسه! گاهی فکر می کنم ممکنه قبل از مردنم پایان داستان رو بفهمم یا نه! چپترهای فعلی برسرک هر سه ماه یه بار منتشر میشن که زمان نسبتا طولانیه اما ممکنه دلیلش هرچیزی باشه. طراحی های پر جزییات یا تغییر عوامل تهیه مانگا در گذر زمان یا حتی به دلایل عمدی که من نمی دونم. شخصیت های گاتس و کاسکا فوق العاده هستن. حتی شخصیت مثبت_ منفی داستان هم که راستش الان اسمشو فراموش کردم. 

 

برای شروع به خوندن مانگا پیشنهاد می کنم اول سه گانه سینمایی برسرک رو ببینید که خیلی خوش ساخته و روایت داستانیش هم عالیه و بعد از دیدن سینمایی ها خواه ناخواه میرین سراغ کتاب، چون دقیقا جایی فیلم رو تموم می کنن که توی یه برزخ تاریک گیر میفتین. و تا حواب سوالاتونو پیدا نکنین آروم نمیشین.

برسرک خیلی چیزها به من یاد داد و هنوزم دارم ازش یاد می گیرم. و البته تاکید می کنم برای بچه ها به خصوص با آموزش هایی که ما به بچه ها میدیم مناسب نیست و کاملا در تناقضه.  البته ۱۵ سال به بالا شامل این حرفا نمیشه.

 

2.attack on titan

"حمله به تایتان" شاهکار ایسامه هاجیمه فوق العاده اس. از همون اول کار پر شده از اتفاقات خوب و بد در کنار هم. پر از مرگ های غافلگیرکننده. پر از شخصیت های ناب و دوست داشتنی. همه شخصیت ها به اتدازه توانشون قهرمان هستن و به جرات می گم موقع خوندنش باهاشون زندگی می کنید. ده ساله  که از انتشار حمله به نایتان و داستان های اِرِن و میکاسا و آرُمین میگذره اما کم کم داره به پایانش نزدیک می شه. البته باید بگم این نزدیکی به پایان چند ماهه که اعلام شده اما اون طوری که داستان داره پیش می ره چند ماه دیگه هم ادامه خواهد داشت. این مانگا تا جایی که اطلاع دارم ماهی یه بار منتشر می شه.

چقدر لیوای و اِرُوین دیالوگ های خفنی داشتن!

برای خوندن مانگاش توصیه می کنم اول انیمه شو ببینین. سه فصل از حمله به تایتان منتشر شده که البته فصل سومش در دو پارت و با فاصله زمانی منتشر شد. کمی از لحاظ طراحی به خصوص طراحی غول ها ضعیف عمل کرده اما خوبی هاش اینقدری هست که بشه چشم پوشی کرد.

چپتر 127 ام همین امروز تو سایت مانگالودر منتشر شد.

 

 

3. the promised neverland

 

یک اعجوبه ی دوست داشتنی. معرکه اس. داستان و شخصیتها همه عالی هستن. طراحی های مانگا هم قابل قبوله. کاملا برای بچه ها مناسبه. کمی ممکنه ترسناک باشه اوایل داستان ولی به تدریج از این فضا دور میشه. پیشنهاد می کنم اول انیمه 12 قسمتیشو ببینین که همین امسال ساخته شده. . بعد در ادامه مانگاشو بخونین که ادامه داستان بفهمین. البته فصل دومش هم تا سال 2021 بیرون میاد. اما شخصا طاقت نیاوردم تا اون موقع. تا الان 170 چپتر از مانگای ناکجاآباد موعود منتشر شده و در کل سه سال از انتشارش میگذره.

شخصیت های اِما، نورمن و ری خیلی خوب پرداخته شدن و داستان رو پیش می برن. من برای بچه های بالای 12 سال پیشنهاد می کنم.

چقدر اون اوایل نورمن رو دوست داشتم.

 

4.ao haru ride

 

یه عاشقانه تقریبا آرام. البته بازم پیشنهاد می کنم اول انیمه 12 قسمتیش رو به همین اسم ببینین بعد اگه فضاشو دوست داشتین برین سراغ مانگا. کاملا  تینیجری و دخترونه اس. 'پایان بندیش خیلی به دلم ننشست اما در کل بد نبود. این مانگا در حد اون سه تای دیگه نیست مسلما ولی خب اگه با مانگاهای عاشقانه حال می کنین گزینه خوبیه.

 

5.vinland saga

 

فصل اول انیمه حماسه وینلند اواخر سال 2019 پخش شد و من همین دو روز پیش دیدمش. در حد سه مورد ابتدای لیست نیست اما من شخصا دوستش داشتم و الان دارم مانگاشو می خونم. 170 چپتر از مانگاش با  ترجمه فارسی منتشر شده و من تا چپتر123 رو خوندم و البته راضی ام ازش.

داستان تورفین و همراهانش و تلاششون برای ساخت سرزمینی که نه جنگی داشته باشه و نه بی عدالتی. و تازه در ابتدای راه هستن. این مانگا احتمالا سال ها ادامه خواهد داشت. به حد برسرک نمی رسه اما بهش امیدوارم. امیدوارم ناامیدم نکنه.

و البته بعید می دونم فصل دومی برای انیمه ساخته بشه چون اون پتانسیل لازم برای جدب مخاطب رو نخواهد داشت احتمالا.

 

6. given

given یه شاهکار عاشقانه اس البته در ژانر یائویی. به شدت دلنشینه. البته این به دل نشستنش بیشتر به خاطر انیمه 12 قسمتیه که تابستان 2019 از روی این مانگا ساختن و پخش شد. بعد از دیدن انیمه من ادامه مانگاشو خوندم. فکر می کنم تا چپتر 35منتشر شده باشه. شدیدا دوست داشتنیه اما چون داستان موزیکالی داره مسلما مانگا اصل قصه رو به خوبی نشون نمی ده. قراره سال 2020 یه انیمه سینمایی از روی ادامه مانگا ساخته بشه که بی صبرانه منتظرشم با وجودی که می دونم داستان از چه قراره. اما بازهم این یه مورد خاصه که کمیک و انیمه مکمل هم هستن.

 

7.noragami

هنور نخوندمش اما به شدت انیمه شو دوست داشتم و دلم می خواد در اولین فرصت بخونمش.

 

مانگای "ارتش تک نفره" هم از پرفروش های سال 2019 بوده و متاسفانه فرصت نشده که بخونمش هنوز.

ترجمه فارسی همه مانگاهای بالا رو می تونین از سایت مانگالودر دانلود کنین.

 

 

 

 

 

 


خب بریم سراغ مرد شماره یک انیمشن سازی ژاپن هایائو میازاکی

من دیدن تمام آثارش رو پیشنهاد می کنم. آثا میازاکی پر از لطافت نه، مفاهیم عمیق و لطیف انسانی است. به قول دوستی جایی که والت دیزنی دختران رو منفعل و  انسان هایی در انتظار کمک شاهزاده ای با اسب سفید نشون میده، دختران قصه های میازاکی همگی رهبر و پیشرو یک تفکر هستند. خودشون راهشون رو پیدا می کنند و برای ساختن یک زندگی و دنیایی بهتر تلاش می کنند. تقریبا شخصیت اصلی تمام انیمه های میازاکی دختره و تا جایی که یادمه این اصل فقط در مورد پورکوروسو و باد برمیخیزد صدق نمی کنه. این دو انیمه رو می تونیم در دسته ضد جنگ ها قرار بدیم.

سوای فمنیسم بودن میازاکی، توجه ش به محیط زیست در ساخته هاش فوق العاده س. پونیو، شاهزاده مونونوکه، ناوسیکا، قلعه متحرک هاول، لاپوتا قلعه ای در آسمان، همه و همه به نوعی به تخریب محیط زیست توسط انسان و نابودی زمین به زیبا ترین شکل ممکن اشاره دارن. اشاراتی بسیار دلنشین و تاثیرگذار. که البته شاید باعث بشه داستان از دید کودکان ترسناک جلوه کنه از جمله خواهر خودم که از بچگی به خاطر هیولاهای عجیبش به شدت از آثار میازاکی بیزاره. 

میازاکی تمام شاهکارهاشو با استفاده از تکنیک دوبعدی ساخته و شاید برای همینه که تصاویرش اینقدر برای ما زیبا و دلنشینه. 

از بین تمام آثار میازاکی شخصا " ناوسیکا از دره باد" رو بیشتر از همه دوست داشتم و به نظرم دلنشین تر از تمام آثار میازاکی بود با وجودی که تولید سال ۱۹۸۴ بود اما اصلا احساس کهنگی نداره و این مشخصه، مختص تمام آثار میازاکی است.

 

*) انیمه  " بر فراز تپه شقایق" یکی از شاهکارهای ساخت استودیو جیبلی هستش که میازاکی در مقام نویسنده اثر در اون نقش داره. و به نظرم یکی از شاهکارهای رمانتیک و ضد جنگ کمتر شناخته شده اس. بر فراز تپه شقایق هم یک پیشنهاد ویژه اس برای دیدن. 

 

* "دنیای مخفی آریتی" هم از شاهکارهای میازاکی و استودیو جیبلی در مقام نویسنده است که فوق العاده آرام و دلنشینه. این هم جزو پیشنهادات ویژه من برای دیدنه.

*) سومین اثری که میازاکی فیلم نامه اون رو نوشته " زمزمه قلب" نام داره. به خوبی دو مورد قبل نبود اما نمیشه نادیده ش گرفت.

 

نکته ای برای من جالبه و دوست دارم بدونم شما هم همچین حسی دارین یا نه! تشابه چهره ی شخصیت اصلی در انیمه های ساخت میازاکیه. واقعا این طوریه یا خیال کردم؟

۲. خب نوبتی هم باشه، نوبت ایسائو تاکاهاتا شده. مرد شماره دو ژاپن در صنعت انیمه سازی. یه تعداد از اون کارتون های دلربای دهه شصتی کار ایشونه. هایدی، مارکو، آن شرلی با موهای قرمز، نیلو و فلندی،  بچه های کوه تاراک و باخانمان.

البته لازمه بگم که تاکاهاتا یار دیرینه میازاکی بوده و هر دو با هم استودیو معروف جیبلی رو راه اندازی کردن پس کاملا طبیعیه که در ساخت انیمه هایی که میازاکی ساخته هم نقشی رو بر عهده داشته. در واقع این دو نفر ستون های جیبلی بودن(البته میازاکی هنوز زنده اس خدا رو شکر و داره یه انیمه می سازه)

یکی از شاهکارهای تاکاهاتا که از نظر نمایش غم و رنج از دید رسانه ها با فهرست شیندلر برابری میکنه انیمه" مدفن کرم های شبتاب" هستش که شخصا جرات نکردم یک بار از اول تا انتها ببینمش. همیشه از اواسط، فیلم رو دیدم و هربار هم اشک های لعنتیم سرازیر شده. انگار غم این خواهر و برادر هیچ وقت تکراری نمیشه.تاکاهاتا در مدفن کرم های شبتاب به غمگین ترین حالت ممکن پستی جنگ رو به نمایش گذاشته.

 

شاهکار بعدی تاکاهاتا  با نام " افسانه شاهدخت کاگویا" حال و روز خیلی از دختران رو به تصویر میکشه. چقدر موقع دیدنش غمیگن شدم. طراحی شاهدخت کاگویا با انیمه های دیگه متفاوته و البته زیبا هم هست. این انیمه از پیشنهاد های ویژه من برای دیدنه.

*) "به خاطر دیروز" یه انیمه در ژانر روزمره است و از کارهای تاکاهاتا. دیدنش خالی از لطف نیست.

*) انیمه " لاک پشت قرمز" به طور مشترک با استودیو جیبلی و یه استودیو فرانسوی ساخته شده که صامته و دیالوگی نداره اما مر از لحظات ناب و تاثیرگذاره. کلا فیلم های صامت خیلی مورد علاقه من نیستن و لاک پشت قرمز هم از این مورد مستثنی نیست اما به هر حال اثر ستایش شده ایه. در یکی از سکانس ها پسر خانواده توی یه چاله آب میفته، پدر می خواد بره و بچه شو نجات بده چون شنا بلد نبود و از آب می ترسید، مادر، مانع میشه و می خواد دلبندش خودش راهی برای نجاتش پیدا کنه. 

یه سکانس لعنتیه لعنتیه لعنتی بود.

آقای تاکاهاتا سال ۲۰۱۸ فوت کردن متاسفانه.

۳. خب حالا بریم سراغ مرد شماره ۳ که خیلی ها اونو جانشین میازاکی می دونن و بهش امیدوارن، اما راستش من فکر نمی کنم اینطور باشه هرچند که آثار شاخصی داره اما به این راحتی ها نمیشه به اسطوره بزرگ رسید.

ماکوتو شینکای

خالق انیمه فوق العاده "your name"

 من " اسم تو " رو دو بار دیدم. عالیه ولی اگه بخوایم با آثار میازاکی مقایسه ش کنیم انگار یه جیزی کم داره. اما در مقایسه با سایر آثار موجود یک شاهکاره.

*) " باغ کلمات " ساخته بعدی ماکوتو.

راستش بیشتر از داستان طراحی ها و جزییات معرکه ای که در تصاویر میدیدم،  منو شگفت زده کرده بود.

 

*) " ۵سانتی متر بر ثانیه" 

و باز هم طراحی های اعجاب انگیز به خصوص اون نمایش ریزش شکوفه های ساکورا

 

*) "بچه هایی با صداهای گمشده"

داستان قشنگی داره و میشه گفت کمی در سبک آثار میازاکی ساخته شده اما نه به ماندگاری اون ها.

 

*) فرزند آب و هوا(tenki no ko)

طبق شنیده ها از شاهکارهای سال ۲۰۱۹ است اما هنوز زیر نویسش نیومده که ببینم.

 

آقای شینکای دو تا اثر دیگه هم داره که من ندیدم. اما تو لیست میذارم که ببینم بعدها.

جایی در گذشته به هم قول دادیم( the place promised in our early days)

آواهایی از ستاره های دور دست( hoshi no koe)

 در کل آثار شینکای برپایه عشق ساخته شدند و البته با طراحی های زیبا روحتون رو نوازش می دن. شینکای علاقه خاصی به جهان های موازی داره و تقریبا توی همه انیمه هاش از این موضوع استفاده کرده.

۴. چند تا انیمه دیگه هم هست که طبق گفته منتقدین از پیشگامان یه سری موضوعات خاص هستن.البته هنوز نتونستم ببینم شون.

( شخصا فکر می کنم

صبا این ها رو دوست خواهد داشت)

*) perfect blue 

**) paprika

که هر دو از شاهکارهای آقای ساتوشی کن هستن. 

***) ghost in the shell از ساخته های مامورو اوشی. 

این سه انیمه جزو کارهایی هستن که اسم شونو زیاد میشنوین. حیفم اومد چون خودم ندیدم اسم شونو تو لیست نیارم.

۵. یه چند تا انیمه هم برای سرگرمی معرفی کنمدی:

*) پسر بچه و هیولا ( البته چند تا جایزه برده همچین الکی هم نیست)

*) شمشیرزن غریبه

روایت داستانش خیلی ساده اس  اما سکانس های اکشن و شمشیرزنیش خیلی خوب شده. خلاصه اش این که انیمه خوش ساختیه.

 

 

*) ماهی بزرگ بگونیا(یه انیمه چینی خوش ساخت)

خیلی بهتر ازچیزی بود که فکر می کردم.

 

*) پرنسس و خلبان

اگه هیچی برای دیدن نداشتین گزینه خوبیه. دی:

 

۶. می خواستم دوباره ننویسم اما حیفه سه گانه سینمایی berserk جاش تو این لیست خالی باشه. 

Berserk: the golden age arc- the egg of the king

 

Berserk: the golden age arc- the battle for doldrey

 

Berserk: the golden age arc- the advent

 

پست بعدی درباره انیمه های سریالیهمنتطرش باشین. دی:

 


خب خب هوس کردم چند تا انیمه سینمایی معرفی کنم. 

ازونجایی که همه تعطیلیم اول گزینه هایی رو نعرفی می کنم که می تونین با خیال راحت در معیت خردسالان خونواده ببینین. رنج سنی این انیمه ها معمولا تا ۱۲ سال، بسته به حوصله و ویژگی های دلبندتون متفاوتهcheeky

۱. قهرمانان مدرن 

۵۵ دقیقه س و از تولیدات ۲۰۱۹. به صورت اپیزود گونه اس. اعتراف می کنم هنوز ندیدمش چون تازه امروز فهمیدم زیرنویسش اومده. اگه بتونین دوبله شده شو پیدا کنین گزینه خوبی برای دیدنه. خودم گذاشتم تو صف دانلود که در اولین فرصت ببینم.

 

۲.میرای در برابر آینده

اگه احیانا قصد دارین بچه دومی به خونواده اضافه کنین یه انیمه فوق العاده اس برای آمادگی بچه اول. 

۳. Mai mai miracle

مای مای کمی تم آرومی داره و ممکنه بعضی جاها حوصله سربر باشه. اما خب در نوع خودش جذابه.

 

۴.high speed free starting days

Free هم هیجان لازم رو داره و هم زیبایی بصری کافی. داستان شناگرهای خردسال که برای بردن تلاش می کنن.

مجموعه فری علاوه بر این سینمایی، سریال هم داره. و از هر نظر برای دیدن مناسبه.

۵.ماری و گل جادوگر

یک کپی کامل از تمام آثار میازاکی و خب با وجود کپی بودنش اما درکش برای بچه ها راحت تره و پیچیدگی های آثار میازاکی رو نداره.

۶. جهان بی نقص کای

داستان کای و دوستش که هر دو پیانیست هستن. یکی بر اساس استعدادش می نوازه و اون یکی با تلاش و تمرین.

این سینمایی، سریال هم داره که البته داستانش در ادامه فیلم هستش. گرافیک سریالش کمی ضعیفه یعنی بخوام صادق باشم خیلی ضعیفه اما من شدیدا داستان و موسیقی هاشو دوست داشتم. پر از قطعه های شوپن.

البته تا جایی که یادمه گرافیک سینماییش خوب بود.

 

خب حالا از قسمت کودک جدا شیم و بریم سروقت نوجوونا.البته پیشنهاد می کنم حتما چند تا انیمه زیر رو در هر سنی که هستین ببینین. نکات جالبی دارن که بد نیست بدونیم.

1.رنگارنگ

فکر نمی کنم بهتر از این بشه فیلمی در مورد خودکشی و دلایلش در نوجوونا ساخت! چزو شماره یک های منه. ازونا که واقعا نمی دونم چه نمره ای باید بهش داد. فقط می دونم حرف نداره.

 

 

2. صدای سکوت

معرکه اس. صدای سکوت هم نیم نگاهی به مساله خودکشی داره اما بیشتر از اون داره به عقده های درونی یه نوجوان و تنهایی هاش می پردازه. صدای سکوت هم برای من یه نامبر وان بود. و نمی تونم براش نمره ای در نظر بگیرم.

3.به سوی جنگل کرم های شبتاب

یک عاشقانه آرام و دوست داشتنی

 

4.سرود قلب ها

نمیگم به اندازه دو تای اولی عالی بود، اما به جز پایان کلیشه ایش نمی تونم به داستانش ایرادی بگیرم.

5.می خواهم پانکراست را بخورم.

من لایو اکشنشو دیدم اما مسلما انیمه اش خیلی زیبا تره. البته هشدار می دم که یه عاشقانه فوق العاده غمگینه.

 

6.ماکیا

ماکیا پره از جزییات طراحی و چشم نواز.

 

7. در این گوشه از دنیا

داستان یه زندگی از کودکی تا بزرگسالی و بمباران هیروشیما و جنگ جهانی

 

8.مزه های جوانی

سه داستان در سه شهر. شیرین بود و البته طراحی های عجیبی داشت. طوری که حس می کردین نقاشی ها واقعی هستن. به خصوص طراحی غذاها توی اپیزود اول

اپیزود سوم از همه بهتر بود.

9. ساکوتا اُکودِرا

ساکوتا اکودرا اسم فیلم نیست. ایشون کارگردان سه تا انیمه خوب هستن.

شاهکار اول شون wolf children که فکر نمی کنم کسی باشه و این شاهکارو ندیده باشه.

یعدی "جنگ های تابستانه" که سرگرم کننده اس واقعا.

وقتی مارنی آنجا بود

و در آخر the girl who leapt through time "دختری که در زمان می پرید."

 

10.وقتی مارنی آنجا بود

داستان خیلی خوبی داشت. و از طراحی هاش هم نگم دیگه

 

11.پاتما و دنیای وارونه

 

 

فکرمی کنم برای امروز کافی باشه. باز هم هست و حتما تو یه پست دیگه معرفی می کنم.


خب اولا خواهش می کنم اگه می خواین انیمیشنی رو با بچه ها ببینین حتما رده سنیش رو چک کنین. رده سنی هایی که من گذاشتم خیلی سخت گیرانه اس و یه قضاوت شخصیه با توجه به فرهنگ خودمون.

بچه های الان به طور ذاتی باهوش تر از ما هستند، امکانات بهتری دارند ولی خب یه سری مشکلات همچنان ثابته. اگه تو موقعیت مشابه گیر کردین و راه حل خوبی دارین خوشحال میشم بشنوم. 

خب بریم سراغ انیمه های سریالی. سعی کردم برحسب ژانر تقسیم بندی کنم که موارد مورد علاقه تونو راحت پیدا کنین. سعی کردم به صورت عکس نوشته باشه که یه تنوعی هم داده باشم. عکس نوشته ها ازصفحه ی اینستای خودمه. اگه احیانا غلط املایی داره عذر می خوام.

ژانر ورزشی

۱) کاپیتان سوباسا

۲) بسکتبال کروکو

 

۳) همراه باد بدو( kaze ga tsuyoku fuiteiru)

 

 

۴) yuri on ice

 

۵)   free

 

 

۶) giant killing

 

 

۷) hanebado

 

 

 

سنت ها و فرهنگ ژاپن

۱) داستان های پر فراز و نشیب

 

 

۲) 3gatsu no lion

 

 

 

 

 

 

۳) ناتسومه و کتاب دوستان 

 

 

 

۴) fame wo amu

 

 

 

۵) kono oto tomaro

 

ژانر پدر_ دختری

۱) باراکومن: پیشنهاد می کنم در معیت بچه های خونه ببینید. عالیه

 

 

۲) خرگوش باران

 

 

۳) دنیای ادون پوکو 

 

 

 

۴)شیرینی و آدرخش

 

 

خب حالا عکس زیرو ببینید. اون قسمت که نوشتم اسم فیلم یادم نیست همین دختر بچه س.

 

4)این یکی پدر دختری نیست ولی قشنگه.

 

 

ژانر عشقولانه

۱) انجمن ضایعات

 

۲)کاگویا ساما عشق یه جنگه

 

۳) رستوران پارادایسو

 

 

۴) پیمان روح

 

 

۵) شروع از صفر مطلق 

 

 

۶) به nhkخوش آمدید

 

 

۷) darling to the finix

 

 

۸) beaters

 

 

۹) کامی ساما

 

۱۰) نوراگامی

 

 

 

۱۱) سبد میوه

 

12) دروغ تو در ماه آوریل

 

 

 

ژانر فرو برنده در فکر

۱) ترور طنین انداز

 

 

۳)توکیو غول

از دید من یه شاهکار پر از ایراد بود ولی من همچنان دوستش دارم. البته توصیه شده که مانگاشو حتما بخونید چون خیلی بهتر از انیمه هستش. اما من نخوندم پس نظری ندارم.

 

3) روانگذر

از پیشنهاد های ویژه منه. به خصوص فصل اولش.

 

 

4) سگ های ولگرد بانگو

 

 

ژانر شیطان های فرشته صفت 

۱ ) black butler

 

 

۳)جنگیر آبی

 

 

 

۴) elfen lied

 

 

 

پیشنهاد ویژه:

Dororo

 

 

وایولت اواگاردن

 

Erased

 

 

Banana fish

 

 

شیطان کش

 

دفترچه مرگ

 

شمشیر زنی آنلاین

 

هم اتاقی من یه گربه س

 

 

 


کمبود ریزمغذی ها و ناتوانی کودکان

تجربه ای در ایران

در دهه ۸۰ وقتی از سوی موسسه پژوهشی کودکان دنیا و صندوق کودکان سازمان ملل در مناطق حاشیه شهر زاهدان برای کودکان خردسال کار می کردیم به شکل مشهودی متوجه خستگی و بی حوصلگی کودکان بودیم. در آن دوره این خستگی را بیشتر ناشی از کم غذایی و گرسنگی می دانستیموتلاش می کردیم که در طی روز لقمه های غذایی برای کودکان فراهم کنیم. بعدها وقتی از سال ۱۳۸۵ از سوی سازمان بهزیستی مهدهای حاشیه شهر تصویب شد، یک وعده غذای گرم نیز در برنامه این مهدها منظور گردید. این که کودکان بتوانند در روز یک وعده غذای گرم در مهدکودک بخورند.

اما از دهه ۹۰ به ویژه از سال ۱۳۹۵ به بعد ما گزارش های فراوانی از مهدهای کودک و حتی از مدارس ابتدایی در گوشه و کنار کشور داشتیم که خبر از پایین آمدن سن افسردگی تا نهدهای کودک را می داد. تقریبا هر مهد تعدادی از کودکان رنجور و افسرده خود را به مراکز روان شناسی و یا مشاوره هدایت می کردند. سال ها ما سعی می کردیم که به مراکز آموزشی این پیشنهاد را بدهیم که از طریق برنامه های آموزشی، متنوع کردن فعالیت ها و یا ارتباط های عاطفی می توان کودکان را نسبت به برنامه ها جذب کرد. اما به نظر می رسید که این کارها خیلی نیز کارایی ندارد. مدت ها از طرف موسسه با نراکز مختلف آموزشی وارد مذاکرا و مشاوره شدیم و این که آن ها چه پیشنهاد هایی برای ما دارند. مرکز مطالعات کودکی و نوجوانی دانشگاه استکهلم و دپارتمان آموزش و یادگیری دانشگاه گوتنبرگ ما را به کارشناسانی مرتبط کرد که آن ها توجه ما را به موضوع ههی به ظاهر ساده تر و در عین حال اساسی تر جلب کردند.

این که آیا کودکان صبحانه می خورند؟ و آیا در صبحانه آن ها به اندازه کافی پروتئین هست یا بیشتر مربوط به مواد قندی و کربوهیدرات هاست؟ میان وعده های آن ها مقوی و مغذی هست؟ و آیا مطمئن هستید که ریزمغذی های آن ها در سطح استاندارد تامین میشود؟

این ماجرا همزمان با توجه وزارت بهداشت به کمبود ویتامین d3 و شایع شدن کمبود آن در سطح ملی بود. این ۶۷ درصد کودکان ما از کمرود این ویتامین در رنج هستند. توجه ما در موسسه پژوهشی کودکان دنیا نسبت به ریزمغذی ها پنجره بسیار نو و مهمی را برای ما گشود، این که چقدر این ریزمغذی ها می تواند در رشد مغز و حتی در تمرکز، آرامش و هماهنگی کودکان و نوجوانان نقش داشته باشد.

متوجه شدیم بسیاری از مسایل کودکان نا به دلیل کمبود ریزمغذی هاست و به خاطر فقر دانش و سواد غذایی خانواده ها و مراکز آموزشی است.

با این تمرکز متوجه شدین که کمبود ویتامین B12 یکی از عوامل مهم در بی قراری و حتی پرخاشگری کودکان است‌. کمبود این ویتامین تاثیر مستقیم بر جذب ویتامین B9 دارد و نتیجه آن کم خونی و خستگی است.

همچنین کمبود ویتامین D3 تاثیر مستقیم بر سیستم عصبی دارد.

به این ترتیب کمبود سایر ریزمغذی ها و مشکلات رفتاری روز به روز بیشتر برای ما روشن و باز شد. به همین دلیل ارتباط های منظمی را با دفتر بهبود تغذیه وزارت بهداشت و انستیتو تغذیه ایران آغاز کردیم تا بتوانیم این موضوع را پیگیری کنیم.

توجه به ریزمغذی ها، تغذیه کودکان و مشارکت در برنامه پایان دادن به سوتغذیه کودکان سازمان ملل تبدیل به یکی از برنامه های مهم موسسه از سال ۹۶ شد و به عنوان یک هدف مهم در برنامه ده ساله موسسه قرار گرفت.

کتاب روانشناسی انسان گرا نوشته ناصر یوسفی


نیروهای درونی و نهانی یک کودک را آزاد کنید و گام گذاشتنش به جهان را تماشا کنید.( ماریا مونتسوری)

خب این ها لیست کتاب هایی هستن که من و برادری تو این تعطیلات خوندیم و خیلی کیف کردیم با خوندنشون. هر کدام ویژگی های خاص خودشونو دارن و همه عالی هستن برای هدیه دادن و خاطره سازی برای بچه ها.

۱. پسرک، پیرمرد و زن کولی (نویسنده: ناصر یوسفی)

حرف نداشت این کتاب. موضوعش: کنار آمدن با غم و پذیرش غم

متن فوق العاده زیبا و دلنشینی داره‌ پیشنهاد شماره ۱ من این کتابه

 

آقای یوسفی یه کتاب "روانشناسی انسان گرا" دارن که دارم می خونمش. نکته های جالب و به روزی داره.

کتاب "عشق زیباست "نوشته خانم گیتی خوشدل از انتشارات کارگاه کودک هستش. نقاشی های آرامش بخش و دلنشینی داره. دو داستان داره. داستان اول جنبه های مختلف عشق رو نشون میده و داستان دوم که خیلی زیباست درباره گنجشکیه که نادرش توسط پسری که هر روز به اونها آب و دونه می داد، کشته میشه. فکرشو بکنید، پارادوکس جالبیه نه! 

کتاب های انتشارات موسسه پژوهشی کودکان دنیا و کارگاه کودک رو توصیه می کنم چون کار تخصصی شون کودکه و کتاب های خوبی دارن.

۲. من یک گوزن بودم (نویسنده: احمد اکبر پور)

هنوز شوک ناشی از خوندن پایان کتاب یادمه. حرف نداشت خدایی. 

موضوع: مذمت شکار و حفظ گونه های کمیاب 

قشنگ تر از این نمیشد به بچه ها یاد داد که شکار کار بدیه.

این کتاب هم برام نامبر وان بود. پیشنهاد می کنم حتما بخرید و هدیه بدید. چند تا جایزه هم بابت تصویرگریش برنده شده.

۳.همایش پرندگان(پیتر سیس)

برای کودکان بالای ۱۰سال

 

یک شاهکار به تمام معنا

یک بازنویسی شیرین و ساده از منطق الطیر عطار با یه عالمه نقاشی های زیبا و مفهومی 

 

لعنتی این هم نامبر وان بود.

 

۴.افسانه ماهی گیر و مرغ آه(مژگان کلهر)

برای رده سنی پیش از دبستان و دبستان

بازنویسی یکی از داستان های صمد بهرنگی با موضوع خوش قولی و حفظ گونه های کمیاب

 

۵.مثل آباد (سعید رزاقی)

یه کتاب مصور که ۳جلد داره و در هر جلد یه مثل ایرانی رو با داستان توصیح داده.

انتشارات فرهنگی هنری خراسان یه تعداد کتاب کمیک درباره شاهنامه و شخصیت های تاریخی مثل سورنا و ذوالقرنین منتشر کرده. من سورنا رو برای برادر خوندم، خیلی دوست نداشت چون نوشتار ثقیلی داره و فهمش برای یه دانش آموز ابتدایی مشکله اما مسلما برای سن های بالاتر ممکنه جذاب و دوست داشتنی باشه. 

داستان زال و سیمرغ که از داستان  های شاهنامه ش نقاشی های زیبایی داشت و متنش هم قابل درک بود.

۶. کابوس( سید نوید سید علی اکبر)

مناسب برای پیش از دبستان و دبستان

فکر نمیکردم خیلی دلنشین باشه ولی بد نبود واقعا. من یاد کارخانه هیولاها افتادم.

۷.مهمانی عصرانه در جنگل(آکیکو میاکوشی) برای ۳ سال به بالا مناسبه.

طراحی هاش به صورت سیاه قلمه انگار. 

 

۸. هیولای خوش قلب

 

 

9. آسمان خراش ها

برای ده سال به بالا مناسبه

و جزو نامبر وان ها بود به نظرم

از مجموعه معماری برای کودکان فقط این جلد رو خوندم ولی دوست دارم بقیه جلد ها رو هم ببینم.

کتاب به زبان خیلی ساده درباره معمار ها و نوع طراحی سازه صحبت کرده. یکی از نکاتی که می تونین روش مانور بدین ساختمان های زیست اقلیم و دوستدار مخیط زیست هستن.

 

10. چگونه می توان بال شکسته ای را درمان کرد؟!

تصاویرش انگار با آبرنگ طراحی شده. برای بلند خوانی مناسبه و می تونین نمادهای مختلف رو با استفاده تر کتاب آموزش بدین. یکی از کتاب هاییه که گروه با من بخوان برای بلند خوانی استفاده می کنه و براش راهنمای خواندن چاپ شده که در اینترنت هم موجوده. ذوی کتاب رده سنی رو بالای15 سال نوشتن اما به نظر برای 4 سال به بالا کاملا مناسبه.

 


راستش من خیلی از برنامه نویسی سردر نمیارم. اما چند وقته یه مشکلی دارم. وقتی می خوام با گ.شی عکس آپلود کنم این پیام برام بالا میاد.

 

حالا با کیلیک روی یکی از گزینه ها میام تو فضای اختصاصی ولی مشکل اینه نمی تونم با گوشی عکس رو در پست ها بارگذاری کنم. و نمی دونم چرا این طوری شده!

با لب تاب هیچ مشکلی وجود نداره.


1) این پست

توکا رو ببینید. بسی مفید و کارسازه.

 

2) برشماست خواندن کتاب های نیل گیمن

به خصوص گرگ های توی دیوار که مختص کودکانه. پیشنهاد می کنم حتما قبلش در مورد کتاب در اینترنت سرچ کنید و نکته هاشو بفهمین بعد با دلبندتون بخونین. این"دلبندتون" که می گم حتما نباید بچه ی شما باشه. دیگه اینقدری می دونم اکثرمون جزو جامعه ی مجردها محسوب می شیم. اما به نظرم از این دوره استفاده کنیم و بیشتر به بچه هایی که اطرافمون هستند دقت کنیم. این "دلبندتون" می تونه حتی یه بچه ی رهگذر باشه که عشق کردین بهش یه کتاب هدیه بدین. پس چه بهتر که یه کتاب خوب هدیه بدین که در خاطرش بمونه.

یه نکته دیگه که به نظرم خیلی خیلی مفیده اینه که شما برای بچه های فامیل یا خواهر و برادرتون یه چشم سوم محسوب می شین. چشم سومی که به خوبی ایراردات تربیتی والدین اون کودک رو متوحه می شین. اما در راه اصلاحش چیکار می شه کرد؟

مسلما نمی شه به والدین بچه خرده گرفت. چه کاریه اصلا!

می تونین با توجه به نیاز بچه براش کتاب بگیرین. بهش هدیه بدین و با هم بخونین. هیچ اثری نداشته باشه حداقلش ساخت یه خاطره ی خوبه.

یکی دیگه از کتاب های نیل کیمن "خوشبختانه شیر" هستش. که جنبه طنز داره. از خوبی هاش همین قدر که برادر جان خیلی حال کرد با خوندنش و این عملا اولین کتاب تقریبا بلندیه که خونده و همین باعث شد که رو بیاره به خوندن رمان و کتاب های با حجم بیشتر.

در واقع کاری که همیشه منتظر بودم انجام بده و نگران بودم که ممکنه هیچ وقت دلش نخواد رمان بخونه، نیل گیمن به راحتی برام انجام داد. دستش درد نکنه.

خیلی حال کردم وقتی با ولع برام از کتابی که خونده بود تعریف می کرد. مدت ها بود منتظر همچین مکالمه ای بودم. یکی از لذت های بزرگ زندگیم شد. حس کردم تلاش هام در طول این سال ها جواب داده. راستش قبلا هر چیزی که با هم می خوندیم یا تنها می خوند اون میزان از لذت رو نمی دیدم و خودش هم همین رو می گفت.

کتاب "خانه درختی13 طیقه"  هم جنبه طنز داره و جوری تنظیم شده که انگار داره با خواننده حرف می زنه. همین یکی از نکته های حالبشه. و برادر جان خیلی خوشش اومده. سفارش داده باقی جلدهاش رو هم براش بیارم.

 

نقطه یک کتاب عالیه. خواهش می کنم اگه کودک خردسالی اطرافتون هست حتما این کتاب رو براش بخونید و البته به داستانش عمل کنید.

 

یکی از کتاب شعر های خوب برای بجه ها. شعر های قشنگی داره و برادر جان خیلی خوشش اومد. برای کلاس سوم به بالا مناسب تره.

 

اگه دنبال کتاب علمی هستین. مجموعه کتاب های خانه هنری رو پیشنهاد می کنم. هیج می دونستین یه مزه دیگه به اسم اومامی هم داریم؟ یه مزه بین تلخ و شور

 

تق تق ماااا گاوهایی که تایپ می کنند.

تنها کتاب کودکی که درباره اعتراض به رییس و حاکم نوشته شده این کتابه. در واقع به بچه ها یاد می ده درخواستشون رو بدون ترس مطرح کنن. یک جور شیوه ی مذاکره. چیزی که نسل ما یاد نگرفته و هنوز هم داریم چوبشو می خوریم. شدیدا توصیه می شه بخرید و به تفصیل برای بچه ها بخونید.

 

دشمن

درباره پستی و بیهودگی جنگ. این لعنتی هم توصیه می کنم. معرکه اس. حتی به جنس کاغذش هم دقت کردن. پیچیده ترین مفاهیم ابَر فیلم های جنگی تاریخ هالیوود تو این کتاب به زبان ساده برای بجه ها نوشته شده.

یک عمر دوستی

یه محموعه کتاب که چند جلد داره و بچه ها رو به فکر کردن درباره موضوعش دعوت می کنه. واقعا این کارو می کنه. این مجموعه بر اساس داستان های کره ای نوشته شده. از اون نظر برام ارزشمند بود که بعد از خوندنش برادر جان داشت عمیقا به این فک می کرد که چند تا دوست صمیمی داشته تا حالا!

 


۱. دندونم خیلی وقته اذیتم می کنه اما چند روزه درد داره. بعد از این جریان حتما می رم دندان پزشکی. البته اگه بتونم ترجیح می دم با انبر دست بکشمش

۲. یه مانتو و روسری لازم دارم. حتما می رم خرید.

۳. یه کار در منزل بود که حق ثبت نامشو دی ماه پرداخت کردم و نشد که پی شو بگیرم. سراغ اون هم می رم.

۴. آزمون نظام رو به سرانجام می رسونم که از شرش خلاص بشم.

۵. انتشارات گمان کتاب های خوبی داره. تو کتاب فروشی ها دنبال کتاباشون می گردم.

۶. می رم بانک. یه حساب برای دادامون باز می کنم و پولی که قرار بود برای خوندن کتاب ها بهش پرداخت کنم رو می ریزم به حسابش.

۷. می رم کوه و تپه. برنامه دارم بابا اینا رو تابستون ببرم پرآو 

۸. پیاده از سرکار برمی گردم خونه

فعلا همین کارا به ذهنم میرسه. شما چیکار می کنین


۱. رییس یه تست شخصیت شناسی از کارکناش گرفت. خلاصه چیزی که برای من دراومد، این بود: کارگر خوبی هستی 

نه که ندونماااا یا کارگر بودن بد باشه ولی وقتی همکارت هوش برتر محسوب میشه یه جورایی به فنا میری.

۲. امروز نیم میلیون تومان از قرضمو پس دادم. و بابتش خیلی خوشحالم. کرونا هر قدرم بد بود ولی سودش برای من جمع شدن پولم بود. 

۳. اوضاع بورس یه جوری تخماتیکه که نمی دونی باید ریسک کنی یا نه. چون بدهکارم ترجیح می دم ریسک نکنم و همین مقدار هم به فنا ندم.

۴. این فصل یه تعداد انیمه اومده که بعضی هاشون خوبن. از جمله:

برج خدا

فصل دوم سبد میوه( البته دو قسمت ابتداییش خیلی به دلم ننشست ولی تجربه ثابت کرده بعدا بهتر میشه)

Arte

Appare ( که البته ادامه هم داره اسمش ولی الان یادم نیست و این که به خاطر کرونا فعلا بعد از انتشار دو قسمت پخشش متوقف شده)

فصل دوم کاگویا ساما(کمدی باحالی داره)

 Fugou keiji balanceکه من شدیدا دوستش دارم. کمدیش حرف نداره.

Ahiru no sora یه انیمه بسکتبالی خیلی خوبه که شیوه های حمله و دفاع رو خوب توضیح میده در خلال داستان. ۲۷ قسمتش منتشر شده و ۵۰ قسمت داره. من دوستش دارم.

یه انیمه دیگه هست که سال ۲۰۰۷ ساخته شده. اسمش هم " محافظ روح مقدس" شدیدا خوش ساخت و عالیه. به حدی خوب بود که بعد از تموم شدنش نتونستم تا دو روز بعد هیچ فیلمی ببینم. 

Yesterday wo uttatte آرومه و قشنگ

 

 

۵.یه چند تا کتاب دیگه که مناسب کودک هست رو هم معرفی کنم. از جمله:

عالیه این کتاب. 

 

 

 

۶. الی جانمان عاشق شده.و من از به ثمر ننشستن این عشق ها خیلی می ترسم به خصوص در مورد کسی که زندگیش خالیه خالیه. دهنم سرویس شده قبلا میفهمین؟ نمی خوام بازم سرویس بشم.

درد کشیدن بار اول خیلی هم سخت نیست وای دفعات بعد خیلی مشکله. چون می دونی چی در انتظارته.

۷. روزگاری دوست داشتم تو کتابخونه کار کنم. الان این اتفاق افتاده و دارم کارهای یه کتابخونه رو انجام می دم. پس تصویرسازی موثره جدیش بگیرین.

فقط مشکلم با اون تصاویریه که از سرویس شدن خودم داشتم! چون اونا هم قراره واقعی بشه دیگه!

۸. دادامون داره وارد دوره نوجوانی میشه و من به وضوح دارم نشونه هاشو میبینم. بچه داشتن لذت بخش ترین و در عین حال احمقانه ترین کار دنیاست. واقعا نمی دونم بگم وجودش خوبه یا بده. در واقع در این مورد اصلا خوب و بدی وجود نداره چون همیشه اوقاتی هست که همدیگه رو خنثی می کنند.

من هیچی از گذروندن دوره نوجوونی یه پسر نمی دونم و نمی دونم چطور باید راهنماییش کرد. دنبال کتاب گشتم ولی انقدر که در این زمینه به دخترا اهمیت دادن به پسرا ندادن. و اولین بار بود که حس کردم پسرها هم گویا نقش قربانی دارن.

۱۰. ده_ دوازده روز دیگه سی ساله میشم. قبلا همیشه از این سن می ترسیدم. ولی الان نه دیگه. چون به هر حال یه جوری قراره با تنگی و خوشی بگذره. حالا چه تو سی سالگی چه تو چهل سالگی! والا

۱۱. تو ماشین نشسته بودیم. خیره نگاهم می کرد.

می گم: چیه؟

می گه: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟

میگم: نه! بگو

می گه: پیر نشو لعنتی! موهات سفید شده. پس من کی قراره دایی بشم! از الان بگم بچه ت پسر باشه ها. من برادر می خوام.

من دیگه حرفی ندارم. اینم از دغدغه های نوجوان مملکت. والا

۱۲. رو بالکن خونه یه اجاق گاز قدیمی سه شعله هست که تابستونا ازش استفاده می کردیم. چند روزه یه یاکریم روی یکی از شعله هاش لونه ساخته و تخم گذاشته. الان رفتم نگاه کردم یکی از تخم ها بود فقط و مادر هم نبود.

 


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها